زنگ تعطیلی مدرسه ابتدایی به صدا در آمد و لحظاتی بعد پسر بچه ها با سر و صدای زیاد در حال ترک مدرسه بودند .
کوروش و داریوش ، فرزندان دو قلو رضا و ملیحه پیاده به سوی منزلشان که یک خیابان با مدرسه فاصله داشت ، راه افتادند .
اما هنگامی که قصد عبور از عرض خیابان را داشتند ، ناگهان راننده بی احتیاط یک ماشین سواری با آن ها برخورد کرده و هر کدام به سویی پرتاب می شوند !
راننده با ماشینش فرار می کند و مردم کوروش و داریوش را به بیمارستان می برند و دقایقی دیگر ، پدر و مادر بر بالین فرزندانش حاضر بودند .
داریوش دستش درد می کرد و کوروش پایش زخمی شده بود و هر دو ترسیده بودند .
ملیحه از بچه ها پرسید : چرا مواظب خودتان نبودید ؟
کوروش گفت : مامان ، ما مواظب بودیم ولی آن هیولا عمدا ما را زیر گرفت !
داریوش گفت : آره ! من هم شاخ هاشو دیدم !
ملیحه به رضا نگاه کرد و گفت : ببین حرف هایت چگونه بر روی بچه ها تاثیر گذاشته است !
کوروش و داریوش سعی داشتند مشخصات راننده هیولا را برای مادر تعریف کنند ، ولی ملیحه حاضر نبود به این گونه حرف ها و تخیلات آنان گوش دهد و کم کم آماده شدند تا همگی به منزل برگردند .
پس از ساعتی به خانه رسیدند و وارد شدند .
و این گونه اولین روز حضور خانواده عشقی در خانه تسخیر شده شماره ۲۲ آغاز شد !
شب ها ساکنین منزل از این که خانه هیچ وقت گرم نمی شود ! و همیشه سرد است گله می کردند .
بوی نامطبوع هیچ گاه بطور کامل از بین نرفته بود و در خانه عود و سبنج و دیگر چیزها می سوزاندند و استفاده می کردند تا کمی بوی تعفن کمتر شود !
شیر های آب بطور غیر منتظره و خود بخود باز یا بسته می شدند !
شبها صدای راه رفتن و رفت و آمد در منزل شنیده می شد ! در حالی که همه سر جایشان خوابیده بودند !
گل های گلدان رو به خشکیده شدن می رفت در حالی که پدر بزرگ تمام تلاشش را برای حفظ آن ها می کرد .
حتی بعضی شب ها صدای باز شدن درب پشت بام و کوبیده شدن آن به دیوار ، هم به وضوح به گوش می رسید !
درب های دیگر نیز همین وضعیت را داشتند و به خودی خود ، باز یا بسته ، و گاهی حتی قفل می شدند !
تا جایی که تصمیم گرفته بودند دیگر هیچ کلیدی بر روی قفل درب ها نگذارند !
اشیا بطور مداوم گم می شد و هیچ چیز در جای خود باقی نمی ماند !
صدای سوت زدن در خانه تقریبا همیشگی شده بود !
ملیحه ، بارهای اول که صدای سوت را می شنید ، دو قلوها را مورد سرزنش قرار می داد که نباید در خانه سوت بزنند !
وقتی یک بار که از صدای سوت عصبی شده بود و چند بار به بچه ها در اتاق دیگر تذکر داده بود که سوت زدن را قطع کنند ، ولی صدای سوت زدن همچنان ادامه داشت ، تصمیم گرفت به اتاق بچه ها رفته و حداقل گوش آن ها را بپیچاند ! که چرا به حرف او گوش نمی دهند !
ولی وقتی خشمگین درب اتاق بچه ها را باز کرد ، دید که اتاق خالی است ! و بچه ها آن جا نیستند !
هر چند صدای سوت زدن قطع شد ! ولی وقتی بچه ها را دید که شادی کنان از طبقه پایین به بالا آمدند ! حسابی وحشت کرد !
بعد از آن هر وقت صدای سوت زدن را می شنید سعی می کرد در تنهایی نماند و به طبقه پایین می رفت !
هر از گاهی ساکنین هر سه طبقه دور هم جمع می شدند تا گفتگو کنند .
و یک شب که همگی در طبقه وسط مشغول گفتگو درباره مشاهدات و مشکلات خود بودند ، ناگهان صدای کوبیده شدن شدید درب پشت بام به دیوار را شنیدند !
همگی با وحشت به یکدیگر نگاه کردند !
مامان اشی گفت : حتما کار باد بوده !
پدر بزرگ گفت : من که حرکت باد نمیبینم ! و به پنجره ، و درختان داخل حیاط نگاه کرد !
رضا به سوی راه پله راه افتاد تا برود سر و گوشی آب دهد !
جعفر هم با احتیاط دنبال او رفت .
رضا به درب پشت بام رسیده بود و می دید که قفل درب باز شده و قفل آویز بر روی زمین افتاده است !
شیشه درب بر اثر برخورد به دیوار ترک برداشته بود ، و بادی سرد زوزه کشان و با صدایی ترسناک به داخل راهرو می وزید .
پشت بام را نگاهی انداخت و دوری بر بام زد و برگشت و درب را بست و همراه جعفر به پایین برگشتند .
به دیگران گفتند که چیزی ندیده اند و صحبت ها ادامه یافت .
بالاخره به اتاق های خود رفتند تا بخوابند .
ملیحه قرص های مسکن دو قلوها را به خوردشان داد و با شب بخیری درب اتاق آن ها را بست .
کوروش و داریوش در فضای نیمه تاریک اتاق در حال خوابیدن بودند که صداهای عجیب و غریبی از اطرافشان می شنیدند !
داریوش با صدایی لرزان از برادرش پرسید : کوروش ، آیا تو هم تصویر این چشم را بر روی سقف اتاق می بینی ؟!
کوروش نگاهش به سقف اتاق خیره ماند و پس از چند لحظه گفت : حتما سایه ها این تصویر را ایجاد کرده است ! بهتر است پتو را به روی سرمان بکشیم و بخوابیم !
دو قلوها پتوهایشان را با وحشت روی سرشان کشیدند و سعی کردند بخوابند .