همتون میمیرید evil god : you will die too : عروسی خونین

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

خانواده عشقی خودشان را برای شرکت در مراسم عروسی ، پسر آقای محتشمی ، از دوستان قدیمی اشان ، در شهر مشهد آماده می کردند .
بالاخره سوار ماشین هایشان شدند و خودشان را به شهر مشهد رسانده و به باغ بزرگ ، پدر داماد در حومه شهر رفته و در دو کلبه و ساختمان جدا از هم در این باغ مستقر شدند تا شب بعد در باغی دیگر  به مجلس عروسی بروند .
هر دو کلبه با اجاق های هیزمی گرم می شد ، و شب هنگام ، دو نفر از کارکنان باغ در حال خدمات دهی به آنان بودند .
پدر بزرگ یکی از کارکنان باغ را دید که مقداری چوب برای سوزاندن در اجاق و گرم کردن اتاق به داخل یکی از کلبه ها می برد و از او خواهش کرد مقداری هیزم هم برای کلبه آنان بیاورد و به داخل اتاق رفت .
ساعتی گذشت ، ولی چوبی آورده نشد و هوای کلبه ای که پدربزرگ و رضا پسرش به همراه خانواده ، در آن آماده خواب می شدند ، رو به سرد شدن گذاشت !
پدر بزرگ به پسرش رضا گفت : لطفا به داخل محوطه باغ برو و کارگر باغ را پیدا کن و بگو زودتر هیزم ها را بیاورد ، و اگر چوبی برای سوزاندن پیدا کردی با خود بیاور .
رضا از کلبه خارج شد و در محوطه باغ تاریک در جستجوی مرد کارگر بود ، و او را صدا می زد ، ولی خبری از آن مرد نبود !
تصمیم گرفت خودش به دنبال چوب و هیزم بگردد و در حال جستجو در نور کم ماه ، به پشت کلبه رفت .
ناگهان با چیزی که دید دچار وحشت شد و میخکوب در جای خود ایستاد !
مرد کارگر به پشت روی کنده بزرگ مخصوص خرد کردن چوب ها افتاده بود و تیغه تبر بزرگی در سینه اش فرو رفته و خون زیادی بر زمین ریخته شده بود !
وقتی از شوک خارج شد ، چند قدمی نزدیک تر شد و با دیدن چشم های از حدقه بیرون زده مرد کارگر حسابی وحشت کرد و به سرعت به سوی درب کلبه برگشت و پدرش را به بیرون فرا خواند .
پدر بزرگ که از به هم خوردن آرامشش ناراحت شده بود ، بیرون آمد و پرسید : چی شده ؟
رضا با لکنت گفت : باید به پشت کلبه بیایی و چیزی را ببینی !
پدر بزرگ شکوه کنان همراه پسرش به پشت کلبه رفت و با دیدن آن صحنه ساکت شد و ترس سراسر وجودش را گرفت .
تصمیم گرفتند به چیزی دست نزنند و موضوع را به خانواده نگویند تا روحیه آن ها برای عروسی خراب نشود ! 
پارچه ای پیدا کردند و روی جسد کشیدند ، دسته تبر که رو به آسمان مانده بود ، پارچه سفید را به طور ترسناکی بالا نگه داشته بود ! و گویی روحی آن جا ایستاده است !
ماه ، نور عجیبی داشت ! و شب با پنهان شدن گاه به گاه ماه در پشت ابرها مدام تاریک و نیمه تاریک می شد و فضای مخوفی ایجاد می کرد !
سایه ها در حال تغییر شکل بودند و ماه به وضوح به آنان چشمک میزد .
از کارگر دیگر خبری نبود و آن ها با آن وضعیت در باغ تنها مانده بودند .
پدر بزرگ گفت : بهتر است همین الان با آقای محتشمی تماس بگیرم و این خبر بد را به او اطلاع دهم ، هر چند که اصلا وقت مناسبی نیست !
و به سمت درب کلبه راه افتاد ، و رضا هم به دنبالش رفت .
داخل کلبه شد و با گوشی تلفنش بیرون آمد و شماره را گرفت ،
ولی هر چقدر منتظر ماند ، آقای محتشمی تلفنش را جواب نداد .
و گفت : حتما خسته بوده و می خواسته چند ساعتی بخوابد و گوشی اش را خاموش کرده ! باشد فردا به او خبر می دهیم ، بریم فعلا بخوابیم ، کاری از دستمان بر نمی آید !
و به داخل کلبه رفتند .
فردای آن روز ، ظهر شده بود که هر سه ماشین خانواده عشقی از باغ خارج شد و به سوی باغی که قرار بود مراسم عروسی در آن جا برگزار گردد ، حرکت کردند .
پدر بزرگ توانسته بود امروز صبح با محتشمی صحبت کرده و خبر را به او داده بود ،  محتشمی هم با پلیس تماس گرفته بود و گفته بود قرار شده بعد از مجلس آن ها به سوالات پلیس جواب دهند ، و این که با کسی در این مورد صحبت نکنند تا مجلس به خوبی و خوشی تمام شود !
عروس و داماد وسط باغ پدر عروس ، روی تختی آذین بسته ، نشسته بودند و میهمانان با صدای موزیک در حال شادی و پایکوبی بودند و صدای ترقه و نور فشفشه ها فضا را روشن می کرد .
عده ای هم سر میزهای جدا از هم نشسته بودند و میوه و شیرینی می خوردند .
و کم کم منتظر شام می شدند .

که ناگهان صدای انفجاری مهیب به گوش رسید !
تعداد زیادی فشفشه و منور به هوا پرتاب شد و صدای انفجار های کوچک و بزرگ نشان از منفجر شدن محموله ترقه ها و فشفشه ها می داد !
فضا ملتهب شد !
چند نفری زخمی شده بودند و میزبانان در تلاش برای کنترل اوضاع و آرامش دادن به میهمانان بودند .
در حالی که شعله های آتش در حال بزرگتر شدن بود .
که فاجعه اصلی رخ داد !

چند نفر مرد مسلح به سلاح گرم به تخت عروس و داماد نزدیک شده و آن دو را به رگبار گلوله بستند !
و سپس به سوی میهمانان برگشته و شروع به تیر اندازی به سوی آنان کردند !
اوضاع قابل وصف نیست !
میهمانی به جنگی تمام عیار تبدیل شده بود !
صدای جیغ زنان و داد و هوار مردان و بچه های گریان یک تراژدی کامل بود !
عده ای در زیر میزها پناه گرفته بودند !
عده ای به میان درختان می دویدند ، تا جان خود را از مهلکه به در ببرند !
تعدادی نیز کشته و زخمی بر زمین افتاده بودند !
چند نفر در زیر دست و پای دیگران که در حال فرار بودند ، لگد مال شده بودند !
و آتش بیشتر و بیشتر می شد . 
که یکی از مهاجمین میکروفن دی جی را از زمین برداشت و گفت : آقای منصوبی تا حساب ما را صاف نکنی و پولمان را ندهی ! در زندگی روی خوش نخواهی دید !
این باغ فاصله زیادی تا شهر داشت و امیدی به رسیدن کمک به این زودی ها وجود نداشت !
تا بالاخره از سوی فامیل عروس شروع به تیراندازی به سوی مهاجمین شد ! و دو نفر از مهاجمین بر زمین افتادند و دو نفر دیگر پشت میزی پناه گرفتند !
مردم سعی داشتند خود را به ماشین هایشان برسانند و آن جا را ترک کنند !
از جمله خانواده عشقی که پس از طی دقایقی پر از وحشت و اضطراب موفق شدند خود را به ماشین های خود رسانده و جان خود را از آن عروسی خونین به در ببرند ! 
در حالی که شعله های بزرگ آتش را در باغ می دیدند .
مامان اشی داشت می گفت : خدا رو شکر که زنده ایم و هیچ کدام طوری نشده ایم .
که پوریا پسر بزرگ رضا گفت : فقط من صدمه دیدم !
به میهمان خانه ای رسیدند و اتاق گرفتند ، و آن جا فهمیدند که چیزی چشم پوریا را مجروح کرده است !
با آب ولرم چشمش را شستند و با باند بستند .
ملیحه پرده اتاق را کمی کنار زده بود و بیرون را نگاه می کرد و گفت : این ماشین سفید از باغ تا این جا در تعقیب ما بوده !
کسی توجهی به حرفش نکرد و به خواب رفتند !
فردای آن روز قرار بود به بانک رفته تا پولی به حساب پدر داماد واریز کنند ، و سپس سریع تر به شهرشان برگردند .
ازدحام زیاد جمعیت در بانک وحشتناک بود !
که متوجه شدند سیستم های بانک از کار افتاده است !
پس تصمیم گرفتند از آن جا بروند .
رضا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد تا در شلوغی همسرش را گم نکند که چهره زشتی را دید که درست پشت سر ملیحه ایستاده است و با خنده ای زشت دارد به او نگاه می کند و ناگهان ملیحه را روی پله ها هل داد ! 
و در میان جمعیت گم شد !
ملیحه بر روی چند پله خروجی ساختمان بانک سرنگون شد و با صدای بلندی گفت : آخ !
و دو دستی پای خود را گرفت .
رضا خودش را به او رساند و فهمید پای او شکسته است !
داشت با گوشی تلفن خود شماره اورژانس را می گرفت که ناگهان چند فرد مسلح که صورت های خود را پوشانده بودند به بانک نزدیک شده و سعی داشتند افراد داخل بانک را به گروگان بگیرند !
پدر بزرگ و رضا سعی داشتند ملیحه را از روی زمین بلند کنند و به داخل ماشین ببرند .
صدای مامان اشی از داخل ماشین به گوش می رسید که می گفت : خدایا ، بهمون رحم کن !
 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.