دکتر الکی در حال تشکر از دکتر صادقی بود که عمل موفقیت آمیزی بر روی کمر او انجام داده بود ، و دکتر صادقی داشت توصیه های لازم را به او می داد .
که درب باغ باز شد و چند نفر از اعضا گروه در حالی که دست و پای بهروز را گرفته بودند ، وارد شدند .
بهروز به سختی تقلا می کرد و مدام فریاد می زد : سوخته می خورم ! سوخته می خورم !
دکتر صادقی خودش را به آن ها رساند و آمپول آرام بخش به بهروز زد ، و بهروز کم کم آرام شد و به خواب رفت ، در حالی که زیر لب زمزمه می کرد : نخود می خورم ! سوخته می خورم !
جان داش گفت که او را سر گردان در خیابان پیدا کرده اند در حالی که از مردم سوال می کرده : چوچوب طلا بودی تو ؟!
و زخم گلوله در شانه اش با پارچه ای بسته شده بود .
دکتر صادقی سریعا دست به کار شد تا گلوله را از پشت بهروز خارج کند .
گویا گروه اسی خان که نتوانسته بودند اطلاعاتی از بهروز به دست بیاورند ، از ترس جان او ، زخمش را بسته و در شهر رهایش کرده بودند .
دکتر الکی در حالی که مواد اولیه تهیه شده را بررسی می کرد شروع کرد به ساختن قرص .
از گروه یاکوزا خبر رسیده بود که لی با گروه فیلم سازان چینی و هنگ کنگی به تفاهم نرسیده است و حالا قرار است با گروهی آمریکایی جهت فیلم برداری به باکو و کشور همسایه آذربایجان بیاید .
حالا گروه یاغی فقط یک هفته زمان داشتند تا نقشه خود را عملی کنند .
دکتر صادقی در حالی که با پنس گلوله را از پشت بهروز خارج کرده بود و داشت به آن نگاه می کرد گفت : معلوم نیست چند تیر داخل این تیر بوده است !
و گلوله را در ظرفی انداخت و شروع کرد به بستن زخم بهروز و گفت : خیلی نزدیک به رگ اصلی اش بود ، امیدوارم به سرنوشت برادر بزرگترش که از خودش بزرگتر است دچار نشود !
همه داشتند به دکتر صادقی نگاه می کردند که گفت : ببخشید ، تحت تاثیر وضعیت او قرار گرفته ام ، گاهی فکرم به هم می ریزد !
تا دو سه روز دیگر حالش خوب می شود .
شهرام شلمان گفت : یعنی به موقع برای عملیات آماده خواهد شد ؟
دکتر صادقی گفت : سالها قبل برادر بزرگترش منوچهر بعد از گلوله ای که از بدنش خارج کردم دیگر نتوانست هیچ گاه رانندگی کند و گلوله عصب او را از بین برده بود ! باید منتظر باشیم .
احمد کاپوت گفت : من می توانم به جای او رانندگی کنم !
همه با خشم به او نگاه کردند ، و احمد سکوت کرد .
دکتر الکی گفت : یافتم ! یافتم !
فرمولش را پیدا کردم تا فردا قرص ها را آماده می کنم .
رضا سنگین نقشه راه ها را به روی میز باز کرد و همه دور میز جمع شدند .
قرار شد به دو گروه تقسیم شوند و در دو زمان مختلف خود را به باکو برسانند .
چند روز بعد بهروز رالی که حالش بهتر شده بود پشت فرمان نشسته بود و مثل دیوانه ها در جاده ها به سمت باکو رانندگی می کرد و از هر ماشینی که سبقت می گرفت سرش را از شیشه بیرون می آورد و فریاد می زد : نخود می خوری !
جان داش مدام به او تذکر می داد که آهسته تر رانندگی کند و رضا و یاسر بهت زده دستشان را از سقف ماشین گرفته بودند !
بالاخره از مرز عبور کردند و به گروه اول که در طبقه دهم ساختمانی در باکو مستقر شده بودند ملحق شدند .
برنامه را مرور کردند و خود را برای شبیخون زدن به هتل محل اقامت بروس لی آماده کردند .
قرار بود در زمانی که گروهی حواس محافظان بروس لی را به خود مشغول نگه می دارند ، گروه دیگر به داخل اتاق او نفوذ کرده و قرص های او را با قرص های دست ساز و مرگبار خود عوض کنند .
همگی لباسهای سیاه رنگ کونگ فو بر تن کردند و ماسک های سیاه را بر صورت کشیدند و از روی دیوار به داخل باغ هتل محل اقامت لی ، پریدند .