همتون میمیرید evil god : you will die too : طوفان الاقصی

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

داخل یک نفر بر نظامی در حال حرکت ، به هوش آمد ، در حالی که در کف کامیون دراز به دراز افتاده بود .
سربازی مسلح در انتهای کامیون روی نیمکت نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد .
روز بود ، و پرچم کوچک آبی و ستاره دار بر بازوی سرباز توجه او را جلب کرد .
سرش درد می کرد و نمی دانست به سوی کدام مقصد در حرکت هستند .
سرباز برگشت تا نگاهی به او بیندازد ، و سلمان سریع چشم هایش را بست .
احساس کرد که کامیون متوقف شد و سرباز به بیرون پرید .
آرام چشم هایش را باز کرد و متوجه شد جلو کافه ای میان راهی توقف کرده اند و هر سه سرباز به سوی کافه می روند .
فرصت را از دست نداد و سریعا از جا برخواست و دور از چشم آنان از کامیون بیرون پرید و خود را در میان ماشین های پارک شده پنهان کرد و دور شد .
بی آن که بداند کجاست و به کدام سو می رود ، در بیابان راه می رفت .
شب شده بود ، که وقتی از تپه کوچکی بالا رفت ، چراغ های شهر را دید .
با احتیاط به جلو رفت ، از بین سیم های خاردار عبور کرد ، قصد داشت تلفنی پیدا کند و با شماره ای که در خاطر سپرده بود ، تماس بگیرد .
خیابان ها خلوت بود و شهر در تاریکی نسبی فرو رفته بود .
یکی دو خیابان بیشتر طی نکرده بود که ناگهان متوجه شد در محاصره چند نفر که صورت هایشان را با پارچه پوشانده بودند ، قرار گرفته است !
یکی از آن ها به او نزدیک شد و به زبان عربی چیزی از او پرسید .
سلمان سعی داشت با عربی دست و پا شکسته خود جوابی بدهد ، که دو نفر او را از پشت گرفتند و روی زمین خواباندند .
او را بازرسی بدنی کردند و از او سوالاتی می پرسیدند ، اما سلمان متوجه حرف هایشان نمی شد !
چشمهایش را بستند و او را داخل ساختمانی در همان نزدیکی بردند و متوجه شد که دارند او را از پله هایی به پایین می برند .
مسافتی را راه رفت تا این که روی صندلی ای نشانده شد و چشم بندش را برداشتند .
داخل تونلی زیر زمینی بود و چند نفر داشتند به او نگاه می کردند .
چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا این که دو نفر به جمعشان اضافه شد .
یکی از آن دو نفر صندلی ای در مقابل سلمان قرار داد و روی آن نشست .
و با فارسی لهجه داری از او پرسید : تو کی هستی ؟!
سلمان که از شنیدن زبان فارسی خوشحال شده بود پرسید : من کجا هستم ؟!
آن مرد گفت : اول من سوال کردم !
سلمان که راه دیگری در مقابلش نمی دید گفت : من حامل محموله ای برای کرانه بودم که برایم مشکل پیش آمد !
مرد باز پرس به افراد دیگر نگاه کرد و به عربی چیز هایی به آن ها گفت .
سپس به او نگاه کرد و در حالی که دستش را به سوی او دراز می کرد گفت : به زندان بزرگ غزه خوش آمدی !
سلمان با ناباوری دست او را فشرد !
از آن جا حرکت کردند و مسافتی دیگر در تونل های پیچ در پیچ راه رفتند تا به اتاقی نسبتا بزرگ رسیدند و آن مرد به او گفت فعلا همین جا استراحت کند تا ببینند باید چه کار کنند و کمی بعد برایش آب و خوراک آوردند .
سلمان که خسته و گرسنه و تشنه بود ، از آن ها تشکر کرد و گفت : من با گروهی به نام شکاری هم کاری می کردم .
مرد عرب گفت : فهمیدیم تو کی هستی ! فقط چیزی که نفهمیدیم این است که چطور سر از این جا در آورده ای ؟! فعلا استراحت کن فردا داستانت را گوش می کنیم .
و سلمان آن شب به خواب رفت .
فردای آن روز وقتی بیدار شد کسی در کنارش نبود ، کاپشن اش را تنش کرد و از سمتی که دیشب آن چند نفر رفته بودند به راه افتاد ، چند درب را رد کرد ، از پله هایی بالا و پایین رفت ، تا وقتی دربی را باز کرد ، نور خورشید ، چشمانش را آزرده کرد و دستش را جلو چشمانش گرفت .
خیابانی در پیش چشمش بود و رفت و آمد کمی در جریان بود .
به مغازه ای رفت و تقاضای تلفن کرد و با شماره ای که در خاطر داشت تماس گرفت و موضوع خودش را گفت و شماره دیگری به او دادند .
با شماره جدید تماس گرفت و از او مکانی که الان هست را پرسیدند ، از مغازه دار اسم خیابان را پرسید و اطلاع داد و شنید همان جا بماند تا به دنبالش بیایند .
زمان زیادی نگذشته بود که جوانی خودش را به او رساند و پرسید : سلمان فارسی ؟
سلمان تایید کرد و به دنبال او راه افتاد .
سوار ماشینی شدند و پس از دقایقی وارد منزلی شدند .
جوان از او پرسید که چگونه سر از این جا در آورده است ؟ 
و سلمان داستان خودش را تعریف کرد و داستان شب قبل را نیز تعریف کرد .
جوان گفت : آن ها بچه های مقاومت بوده اند و امروز جهت عملیات به مرز رفته اند .
و صبر کند تا هماهنگی های لازم را جهت خروج او از غزه انجام دهد .
جوان مشغول صحبت با تلفن بود و سلمان داشت تلویزیون نگاه می کرد ، تصاویر حمله جوانان عرب به داخل خاک دشمن در حال پخش بود ، که ناگهان جوان عرب به هوا پرید و سلمان را در آغوش گرفت و خدا را شکر می کرد !
مجددا گوشی تلفن را برداشت و با حرارت به ادامه صحبت پرداخت .
بالاخره تلفن را قطع کرد و گفت تا چند ساعت دیگر باید خودشان را به دریا برسانند تا او را با قایق به کشتی های عبوری  برسانند ، و دیگر نگران چیزی نباشد !
زمان به سختی برای سلمان می گذشت و تصاویر تلویزیون خبر از یورشی سهمگین به داخل خاک دشمن می داد .
بالاخره زمان حرکت فرا رسید و سلمان به همراه جوان عرب سوار ماشینی شدند و به سوی دریا راه افتادند .
آن جوان و راننده ماشین در حال گفتگو بودند و گویا در مورد حمله اخیر صحبت می کردند ، و شادی و خوشحالی زیادی از حرف هایشان احساس می شد ، که ناگهان موشکی در مقابلشان به زمین خورد و انفجار بزرگی ایجاد کرد !
هنوز به خود نیامده بودند که موشک دیگری درست در کنار ماشین بر زمین خورد ، که ماشین آن ها را به هوا بلند کرده و محکم به روی سقف بر زمین کوبیده شدند .
 خون در  چشمان سلمان  جاری شده بود و او که واژگون درون ماشین آسیب دیده قرار گرفته بود ، جوان عرب و راننده را می دید که به طرز فجیعی کشته شده بودند . 
 او چشم هایش بسته شد و بی هوش شد .

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.