یک روز قبل
کارآگاه وحیدی داخل اتاقش در اداره پشت میز نشسته بود که همکارش سروان اعتمادی وارد شد و چند برگه و عکس را روی میز گذاشت و گفت : امیدوارم صبحانه خورده باشی ! چون بعید می دانم بعد از دیدن این عکس ها بتوانی تا ساعت ها چیزی بخوری !
وحیدی که در حال مطالعه پرونده قتل در بیمارستان کاشمر بود پرسید : اطلاعاتی را که درخواست کرده بودم از کاشمر رسید ؟
و با اشاره به برگه ها و عکس های روی میز گفت : این پرونده را هم به شخص دیگری بده ، من وقت ندارم ، تا این پرونده را حل نکنم فکرم راحت نمی شود ، آخر چطور یک نفر می تواند خودش را خفه کند ؟! عجب تعطیلات آرامی داشتم !
و دوباره مشغول مطالعه پرونده ای شد که در دست داشت .
بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و به همکارش که هنوز آن جا ایستاده بود گفت : چیز دیگری هست ؟!
اعتمادی گفت : در باغی که فقط خانواده عشقی حضور داشته اند ، این قتل اتفاق افتاده است !
کارآگاه وحیدی چند ثانیه ای به سروان خیره ماند و ناگهان پرونده دستش را به روی میز انداخت و پرونده جدید را به سمت خودش کشید .
تصویر مردی که تبری در سینه اش فرو رفته بود آزارش می داد ، عکس ها را که زوایای مختلف صحنه قتل را نشان می داد ورق زد و پرسید : خانواده عشقی آن جا چه کار می کرده اند ؟
سروان اعتمادی توضیح داد که گویا آن ها برای شرکت در مراسم عروسی پسر صاحب باغ به مشهد آمده اند که آخر شب این مرد را با همین وضعیت پیدا کرده اند !
وحیدی پرسید : پسرشان رضا جسد را پیدا کرده ؟!
اعتمادی گفت : آره ! چطور مگه ؟!
وحیدی در حالی که از پشت میز بلند می شد و کتش را از پشت صندلی بر می داشت گفت : من به این آدم مشکوکم ! بریم تا ببینیم قضیه چی بوده !
دقایقی دیگر کارآگاه وحیدی به همراه سروان اعتمادی با ماشین سفید رنگ پلاک شخصی اداره به سوی باغ محل عروسی می رفتند .
به باغ که رسیدند می خواستند وارد شده و رفتار خانواده عشقی و مخصوصا رضا را زیر نظر بگیرند و در فرصت مناسب سوالاتی از آن ها بپرسند که ناگهان صدای انفجار شنیدند و در پی آن صدای شلیک اسلحه به گوششان رسید .
داشتند به مرکز اطلاع می دادند که دیدند خانواده عشقی در حال ترک محل هستند .
پس به تعقیب آن ها پرداختند ، تا به هتل محل اقامتشان رسیدند .
تقاضای نیرو کردند و دو نفر تا صبح آن جا را تحت نظر قرار دادند و کارآگاه و سروان به منزلشان رفتند تا فردا صبح پرونده را پیگیری کنند .
شب وقتی کارآگاه وحیدی می خواست در منزلش برای خواب آماده شود و به سرویس بهداشتی رفت ، در حال مسواک زدن بود که در آیینه بخار کرده مقابلش دید حروفی در حال شکل گرفتن هستند !
مال من هستند !
کارآگاه با دستش بخار آیینه را به همراه نوشته ها پاک کرد و در حالی که تعجب کرده بود به سوی اتاق خوابش رفت و در کنار همسرش که خوابیده بود روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد .
فردا صبح که بیدار شد به سرویس بهداشتی رفت ، جلو دستشویی ایستاده بود و سرش را خم کرده بود تا مشتی آب به صورتش بزند ، وقتی سرش را بلند کرد در آیینه تصویر موجود زشتی را با چشمانی قرمز و گود افتاده ، با گوش های دراز و دو شاخ بر سرش را دید !
که دقیقا پشت سرش ایستاده بود !
نعره ای زد و با وحشت به پشت سرش نگاه کرد ،
ولی چیزی آن جا نبود !
صدای همسرش را می شنید که می پرسید : چی شد ؟!
از سرویس بیرون رفت و در جواب همسرش گفت که دستش به دیوار خورده !
ولی از چیزی که دیده بود و نوشته ای که دیشب بر روی آیینه دیده بود ، حالا با دید جدیدی به موضوع نگاه می کرد !
از همسرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد و به سوی ماشینی که اعتمادی پشت فرمانش نشسته بود رفت و سوار شد .
اعتمادی از وحیدی پرسید چرا رنگت پریده ؟! چیزی شده ؟!
وحیدی گفت : دیشب نتونستم خوب بخوابم ! برو به سمت هتلی که خانواده عشقی هستند ، باید با آن ها صحبت کنم .
در حال حرکت بودند که به آن ها اطلاع دادند که خانواده عشقی به سمت بانک رفته اند و آن ها مسیرشان را به سمت بانک تغییر دادند و درست زمانی به آن جا رسیدند که بانک مورد حمله قرار قرار گرفته بود !
با فاصله از بانک توقف کردند و مرکز را از اتفاقی که در حال وقوع بود مطلع کردند .
طولی نکشید که بانک در محاصره نیروهای انتظامی قرار گرفت و سارقین به داخل بانک پناه بردند .
خانواده عشقی سعی داشتند از آن مکان فرار کنند ولی دو تا از دختران جوان مژگان که برای خرید به سوپر مارکتی رفته بودند در شلوغی و هرج و مرج گم شده بودند !
مژگان بی تابانه دخترانش را صدا میزد و مانع حرکت ماشین می شد و می گفت بدون فرزندانش هیج جا نمی رود !
رضا گفت که به دنبال دختر ها می رود تا پیدایشان کند !
از ماشین پیاده شد تا به سمت سوپر مارکت برود ، ولی درست زمانی که داشت از جلو درب بانک عبور می کرد ، درب بانک باز شد و دو نفر مرد مسلح نقابدار از بانک خارج شده ، او را گرفته و به داخل بانک کشیدند و درب را بستند !
کارآگاه وحیدی از سروان اعتمادی پرسید : تو هم دیدی ؟! من مطمنم کاسه ای زیر نیم کاسه است ! من به این آدم مشکوکم !
هر جا حضور دارد اتفاقات بدی می افتد ! نمی خواهم پیش داوری کنم ، ولی وجود او شیطانی است !
ناگهان از حرفی که زده بود خشکش زد و اتفاقات دیشب و امروز صبح در منزلش به یادش آمد و رنگش پرید ، در حالی که اعتمادی با وحشت تغییر قیافه او را نگاه می کرد !