همتون میمیرید evil god : you will die too : خون

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

خون جلو چشمانش را گرفته بود .
سرش درد می کرد و خونریزی داشت .
به سختی کمربند ایمنی را باز کرد و سقوطی آزاد را وارونه ! تجربه کرد .
خودش را به سختی از زیر ماشین که حالا آتش گرفته بود ، بیرون کشید .
بوی آتش و دود فضا را گرفته بود ، که دید برگه های کاغذی از آسمان می بارد .
یکی از برگه ها را برداشت و متن درشت نوشته شده بر روی آن را خواند .
اخطار فوری برای تخلیه محل !
سرش گیج می رفت ، نمی دانست به کدام سو باید برود .
مردم به این سو و آن سو می دویدند .
صدای آژیر آمبولانسها به گوش می رسید .
و تعدادی موشک دیگر به مناطق اطراف نیز برخورد کرده بود .
منطقه شکل جنگی به خود گرفته بود .
در همین زمان چند موشک دیگر نزدیک سلمان منفجر شد و او روی زمین دراز کشید .
چند تکه اعضای بدن مثله شده به سویش پرتاب شد و حتی نزدیک بود به او اصابت کند .
لباس هایش خونی بود و دستش در تصادف ناشی از انفجار آسیب دیده بود .
مردی از کنارش در حال دویدن بود که سلمان صدایش کرد ، ولی مرد بی توجه به او به راهش ادامه داد .
سلمان نمی دانست باید چه کار کند !
به سمتی به راه افتاد .
در مسیر خود انسان هایی را می دید که فقط تا دقایقی قبل زنده بودند !
و حالا بی جان در گوشه ای افتاده بودند .
داشت از دیدن این همه خون و جسد های تکه پاره بالا می آورد .
مردم از کنارش می دویدند و بی اختیار به او تنه می زدند .
و سلمان در جهنم واقعی قرار گرفته بود !
زنی جیغ می کشید و چنگ بر صورت می کشید ، فرزندش در زیر آوار گم شده بود .
بچه ای گریه می کرد .
و سلمان چیزی را که می دید ، باور نمی کرد !
بمباران ها بی وقفه ادامه داشت .
و گویی آتشفشانی وارونه ! در بالای آسمان قرار داشت .
چشم مذاب آتشفشان مدام می ترکید !
و گویی چشمی در حال نظاره آن ها است !
ولی خیره !
چرا کاری نمی کرد ؟!
یا شاید کار خودش بود ؟!
چگونه ممکن است چنین فجایعی اتفاق بیفتد و هیچ کس ، هیچ کاری نکند !
چه کس یا کسانی به خود اجازه داده بودند تا این کارها را انجام دهند ؟!
چرا جان انسان ها تا این اندازه بی ارزش شده است ؟!
چه حیوانی با هم نوع خود چنین رفتاری می کند ؟!
اگر کسی می توانست کاری انجام دهد ، چرا انجام نمی داد ؟!
سلمان گیج و مبهوت ، در میان آتش و خون و مرگ ، راه می رفت .
چند نفر را دید که جمع شده بودند ، به طرفشان رفت ، و مسیر دریا را پرسید .
دنبال تلفن می گشت .
بمباران کمتر شده بود ، و سلمان بوی دریا را حس می کرد .
تا به خیابان ساحلی رسید .
از شخصی گوشی تلفنش را قرض گرفت و به شماره ای که در خاطر داشت تماس گرفت .
به او گفتند همان جایی که هست بماند تا به نزدش بیایند .
بر روی نیمکتی نشست و ساعت ها منتظر شد .
نزدیک شب شده بود که ماشینی نزدیک شد و دو نفر از آن پیاده شدند .
به سویش آمدند و با او دست دادند .
و گفتند همراه آنان برود .
از پله های اسکله پایین رفتند و او را سوار قایقی تند رو کردند ، و از او خداحافظی کردند ، و رفتند .
قایق تقریبا پر از آدم بود .
دقایقی بعد قایق حرکت کرد و به عمق دریا رفت .
سلمان نگاهش بر خط ساحلی جا مانده بود .
داشت آن جا را ترک می کرد ، اما گویی دیگر آدم قبل نبود !
تاثیر  اتفاقاتی که امروز برایش افتاده بود ، هیچ گاه رهایش نکرد و تا پایان عمر چیزهایی که دیده بود در خاطرش ماند .
سالها طول کشید تا کابوس های شبانه اش کمی رهایش کردند !
شبها ، خیس و عرق کرده در حالی که در میان جنازه های قلع و قمع شده افتاده بود ، از خواب می پرید !
دریای بی کران او را در خود فرو برد و دیگر آب بود و دیگر هیچ !
قایق با سرعت آب ها را می شکافت و پیش می رفت .
و سلمان مملو از حیرت ، به سوی آینده نا معلوم خود پیش می تاخت .


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.