همتون میمیرید evil god : you will die too : مرگ خاموش

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

ماموران نیروی انتظامی به سوی ماشین خانواده عشقی آمدند و آن ها را از بانک دور کردند .
دختران مژگان کمی دیرتر به آنان پیوستند .
کارآگاه وحیدی در حال صحبت و آرامش دادن به آنان بود ، 
که درب بانک باز شد و رضا با پلاکاردی در گردن از آن خارج شد ،
در حالی که دستانش را بالا گرفته بود ، و به سوی ماموران آمد .
روی پلاکارد نوشته شده بود : همتون می میرید ! مگر به خواسته ما عمل کنید !
ماموران مسلح به رضا نزدیک شده و او را بازرسی بدنی کردند و به داخل ماشین ون بردند و مشغول تخلیه اطلاعاتی از او شدند .
رضا می گفت که حداقل ۶ نفر از مهاجمین مسلح را داخل بانک دیده است که مردم را به گروگان گرفته و گویا حمله سایبری به بانک نیز کار آنان بوده و خواسته آن ها پول است ، در غیر این صورت همه را خواهند کشت !
کارآگاه وحیدی از رضا پرسید : آیا تو آن ها را می شناسی ؟
رضا پاسخ داد : آن ها صورت هایشان را با ماسک پوشانده بودند ، چگونه می توانستم آن ها را بشناسم ؟!
وحیدی پرسید : یعنی از قبل آشنایی یا همکاری با آنان نداشته ای ؟ می توانی توضیح دهی که چرا سارقین تو را جهت اعلام موضع اشان به بیرون فرستاده اند ؟
رضا نمی دانست چه پاسخی به او بدهد ! و در حال انکار هر گونه ارتباط با سارقین بود .
کارآگاه وحیدی پرسش کرد : پرسشم را با بله یا خیر جواب بده ! آیا تو در قتل نگهبان باغ دست داشته ای ؟
رضا با دهانی باز در حال نگاه کردن به کارآگاه بود و از این پرسش ها در تعجب و نگرانی فرو رفته بود .
در این هنگام درب بانک باز شد و خانمی در حالی که دست دو فرزند خردسالش را گرفته بود و به دنبال خود می کشید ، گریه کنان از بانک خارج شد و به سوی ماموران آمد .
آن زن می گفت که سارقین گفته اند باید به شماره حسابی که آنان اعلام کرده اند پول واریز شود تا گروگان ها را آزاد کنند !
و برگه کاغذی به آن ها داد که شماره حساب و شماره تلفنی روی آن نوشته شده بود .
گروه پلیس مذاکره کننده با شماره تلفن روی کاغذ تماس گرفته و شروع به مذاکره تلفنی با سارقین کردند .
شرایط ملتهبی حکم فرما بود .
کارآگاه وحیدی به رضا گفت : فعلا با خانواده ات از این محل دور شو تا در فرصت مناسبی به پرسش های من پاسخ دهی ، و از ون بیرون رفت .
رضا سوار ماشین خود شد و همراه خانواده در حال ترک محل بود ، ولی مقدار زیادی از محل حادثه دور نشده بود که ناگهان گروهی اوباش مسلح به سلاح سرد را دید که داشت به سوی آنان رانندگی می کرد ! و نزدیک می شد !
مسیرش را به خیابانی دیگر تغییر داد ، ولی آن خیابان نیز توسط اوباش مسدود شده بود و خانواده عشقی در بین گروهی خودسر گیر افتاده بودند !
اوباش خودسر به آن ها نزدیک شدند و یک نفر از آنان با چماقی که در دست داشت ، ضربه ای به سقف ماشین آن ها زد و فریاد می کشید !
ترس بر خانواده عشقی مستولی شده بود و دختران جوان مژگان به گریه افتاده بودند .
به نحو معجزه آسایی گروه اوباش همگی به سویی دیگر رفتند و خانواده عشقی توانستند خود را از آن محل دور کنند و در مسیر بازگشت به شهرشان قرار گرفتند ، در حالی که از وحشت می لرزیدند و هم زمانی این اتفاقات بد ، تعجب زیادی برای آنان به همراه آورده بود !
فردای آن روز از خبر ها متوجه شدند که دو نفر از سارقین بانک در درگیری مسلحانه با پلیس جان باخته بودند و بقیه دستگیر شده بودند .
جهت مراسم هفتم عروس و داماد ناکام و تعدادی دیگر که در عروسی خونین جان باخته بودند ، به مشهد دعوت شدند ، ولی درخواست را رد کرده بودند و گفتند که نیاز به آرامش دارند و ترجیح دادند در خانه بمانند .
اما در خانه نیز اوضاع معمولی نبود !
شب ها صدای صحبت کردن از داخل خانه می آمد و صدای رفت و آمد شنیده می شد !
حتی یک شب رضا تمام خانه را به دنبال علت صدا گشت !
اما چیزی یا کسی را پیدا نکرد !
و کم کم کابوس های شبانه افراد ساکن در منزل شروع شد !
تقریبا صدای جیغ و فریاد افراد که با وحشت از خواب می پریدند به امری عادی تبدیل شده بود ! 
و تعریف کردن کابوس های شبانه برای سایر افراد ساکن در منزل به صحبت های هر روزه آنان اضافه شده بود !
ملیحه با پای گچ گرفته شده بر روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و اکثر مواقع صدای سوت می شنید !
تا این که یک شب یکی از دختران جوان مژگان که به تازگی ازدواج کرده بود به همراه همسرش به باغ پدر شوهرش می روند تا شبی را در آن جا استراحت کرده و اتفاقات تلخ گذشته را به فراموشی بسپارند .
پس از خوردن شام در تنها اتاق باغ به بستر می روند ، ...
نیما کمی چشم هایش را باز کرد .
سر گیجه داشت و همین طور حالت تهوع !
نمی توانست از جایش تکان بخورد !
سرش را به سمت همسرش چرخاند و در نیمه تاریک شب ، او را دید که به خوابی عمیق فرو رفته است .
همسرش را صدا زد : یاسمن ! یاسمن ! صدامو می شنوی ؟! بیدار شو !
با دستش یاسمن را تکان داد و صدایش می زد !
اما یاسمن بیدار نمی شد !
اتاق کمی سرد بود و نیما نگاهش به بخاری افتاد و در کمال تعجب دید که لوله بخاری از جای خود در آمده است !
و بلافاصله متوجه شد که آن دو دچار گاز گرفتگی شده اند !
رعشه بر اندامش افتاد ! و سعی کرد از جایش برخیزد .
اما به محض این که بر روی پاهایش ایستاد ، سرش گیج رفت و ناگهان بر زمین افتاد و فهمید دچار مسمومیت گاز گرفتگی شده است !
کشان کشان خود را به درب اتاق رساند و آن را باز کرد .
باد سردی به درون خانه وزید .
نیما خودش را به سختی به یاسمن رساند و او را بر روی زمین به سوی درب کشید .
هنوز نیمی از بدن یاسمن را به بیرون از اتاق و داخل حیاط نکشیده بود که در کنار او بر زمین افتاد و از حال رفت !
نفهمید چه مدت بی هوش بوده است ! ولی وقتی دوباره چشم هایش را باز کرد ، از سرما بر خود لرزید ، در حالی که هنوز سرش گیج می رفت .
به سختی از روی زمین برخاست ، با آستین لباسش جلو بینی و دهان خود را گرفت و به داخل اتاق برگشت ، یک پتو و گوشی تلفنش را برداشت و به سرعت خارج شد .
پتو را به دور یاسمن پیچید ، ولی هر چه به صورتش ضربه می زد و صدایش می زد ، یاسمن به هوش نمی آمد !
ضربان قلبش را چک کرد ، بسیار ضعیف بود !
ولی همان ضربان های خفیف ، خوشحالی زیادی و امید به او منتقل کرد !
یاسمن هنوز زنده بود !
گوشی اش را روشن کرد ، ساعت حدود ۳ صبح بود ، ولی تلفن آنتن نداشت ، باغ در خارج از شهر و منطقه ای کوهستانی بود .
دوباره جلو دهانش را گرفت و به داخل اتاق برگشت ، و این بار سوییچ ماشین را برداشت و بیرون آمد ، درب حیاط را باز کرد و یاسمن را به داخل ماشین منتقل کرد و به سوی شهر به راه افتاد .
چراغ های دوار بلوار را می دید که دور سرش می چرخیدند ، و نیما نور چراغ ها را مانند چشمی می دید که به او نگاه می کند !
و او به سختی کنترل ماشین را بر روی جاده حفظ می کرد .
یکی دو بار پشت فرمان بالا آورد ، ولی فرصت توقف نداشت و تمرکزش بر منحرف نشدن از جاده بود .
بالاخره آنتن تلفنش پر شد ، با اورژانس تماس گرفت و وضعیت را شرح داد .
شنید حالا که در مسیر است ، خودش را به بیمارستان برساند .
تا به بیمارستان رسیدند ، برانکاردی جهت حمل یاسمن نزدیک ماشین شد و پرستاران به سرعت او را به داخل بردند و پرستار دیگری به نیما کمک کرد و او را به داخل برد و روی تختی خواباندند و او نگران جان همسرش بود .
راحیل دختر خاله یاسمن که اتفاقا همان شب ، شیفت شب پرستاری بیمارستان را بر عهده داشت بر بالین آن ها حاضر شد و شروع کردند به مداوای آنان .
نیما مدام از حال همسرش می پرسید و پرستاران در حال تلاش برای احیای یاسمن بودند .
یاسمن در حال تجربه مرگ خاموش بود !
مسعود پدر یاسمن ، خود را به بیمارستان رسانده بود و با چشمانی گریان بر بالین دخترش نگران وضعیت حال آنان بود .
علایم حیاتی بیمار ضعیف بود !
پزشکان هر کاری که می توانستند انجام می دادند .
پزشکان گفتند اگر فقط چند دقیقه بیشتر آن ها در مجاورت و در معرض تنفس گاز منو اکسید کربن قرار داشتند ، به طور قطع دیگر هیچ گاه از خواب بیدار نمی شدند !
تا این که پس از ساعتی ناگهان یاسمن اوغ زد و به هوش آمد !
مسعود ، نیما و راحیل از این که یاسمن از مرگ خاموش گریخته بود ، اشک شوق می ریختند ، و زندگی برای زوج جوان ادامه پیدا کرد .


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.