همتون میمیرید evil god : you will die too : چشم آتش

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

شب از نیمه گذشته بود و خانواده عشقی در خوابی عجیب فرو رفته بودند !
خوابی بسیار سنگین و عمیق ، که تا حدودی غیر معمولی بود !
آن شب به طور غیر منتظره ای برق رفته بود و حالا فضای طبقات منزل با چند شمع کمی روشن شده بود .
سکوتی مرگبار در هر سه طبقه حکم فرما بود .
سیاوش ، پسر بچه ۷ ساله از خواب بیدار شد و به اتاق حال رفت ، در مسیر خود به سوی دستشویی نا خودآگاه و یا با هدایت نیرویی مرموز ، رو میزی ، میزی را که شمع بر روی آن قرار داشت کمی کشید ، و شمع بر روی میز افتاد !
سیاوش دقایقی بعد به اتاقش برگشت و خوابید ، بدون این که متوجه شروع آتش سوزی شود !
رومیزی ناگهان آتش گرفت و آتش رو به افزایش می گذاشت .
در همین هنگام بادی مرموز و وحشی ، خود را به پنجره طبقه دوم کوبید و آن را کمی باز کرد ، و شعله شمع را به زیر پرده آویخته در کنار آن فوت کرد !
پرده آتش گرفت !
آتش به سرعت در حال گسترش بود .
و تمامی خانواده در خوابی عجیب و عمیق فرو رفته بودند !
حالا آتش به تمام طبقات سرایت پیدا کرده بود و تمام طبقات منزل در شعله های آن می سوخت !
زبانه های آتش در بالای ساختمان به وضوح تصویر چشمی سرخ را تشکیل می دادند !
چشمی که گویی از این منظره هولناک لذت می برد !
دود و آتش فضای خانه را پر کرده بود و دقایق زیادی آتش هر آن چه می خواست انجام می داد !
همسایه ها که متوجه آتش سوزی شده بودند با آتش نشانی تماس گرفتند و بالاخره ماموران آتش نشانی رسیدند .
تلاش زیادی انجام دادند تا آتش را مهار کردند .
هوا داشت روشن می شد و مردم نزدیک محل حادثه جمع شده بودند .
ماموران آتش نشانی با سگ های زنده یاب در حال جستجو برای پیدا کردن اجساد بودند .
هیچ فردی از خانواده عشقی نتوانسته بود از حادثه آتش سوزی جان سالم به در ببرد !
گویی در خواب ، با دود خفه شده بودند و آتش ، اجسادشان را به خاکستر تبدیل کرده بود !
ماموران آتش نشانی ناامید از پیدا کردن اجساد ، عملیات را متوقف کرده و اعلام کردند تمامی افراد ساکن در محل حادثه به طرز فجیعی ، بدون پیدا شدن اجسادشان ، از بین رفته اند !
یکی از همسایه ها می گفت که در هنگام آتش سوزی ، نوری عجیب و قرمز رنگ را دیده است که از ساختمان به سوی آسمان بالا می رفته است !
و او لکه هایی سفید رنگ را در بین آن نور دیده است که به بالا می روند !
حتی به دیدن نقش یک چشم آتشین بر بالای ساختمان هم اشاره کرد !
یکی دو نفر ، حرف های او را تایید می کردند !
صورت جلسه ای تنظیم شد و شاهدان پای حرف هایشان را امضا کردند ! 
فردای آن روز صورت جلسه در مقابل چشمان کارآگاه وحیدی قرار داشت که در اداره  ، پشت میزش نشسته بود .
سروان اعتمادی وارد اتاق شد و گفت : مطمئنم این پایانی نبود که برای این پرونده انتظار داشتی ؟!
وحیدی پاسخ داد : شاید حرفم را باور نکنی ! ولی حتما پسرشان رضا در این حادثه نقش داشته است !
این که هیچ جسدی پیدا نشده این فرضیه مرا قوت می بخشد !
اگر  زنده باشد او را پیدا خواهم کرد و به سزای اعمالش می رسانم !
بگو مشخصات او را در زمره افراد تحت تعقیب قرار دهند !
اعتمادی با نگاهی حاکی از تعجب از اتاق بیرون رفت ، در حالی که وحیدی  عکس های حادثه آتش سوزی را با حیرت نگاه می کرد و ورق می زد .
کارآگاه وحیدی پیگیری زیادی کرد تا از گروه تجسس اطلاعات مفیدی به دست بیاورد ، برای او قابل قبول نبود که تمامی بقایا محو گردیده بود و هیچ آثاری از خانواده سوخته شده به دست نیامده بود !
او با دلایلی که داشت سعی می کرد نام تمامی افراد خانواده عشقی را از لیست کشته شدگان خارج کرده ، و در لیست مفقودین اضافه کند !
بازجویی ها از نزدیکان خانواده عشقی و همسایگان ، ادامه داشت و کم کم آن حادثه دلخراش از یاد ها می رفت و غبار زمان بر آن می نشست .
کارآگاه وحیدی نتوانست به دلایلی که برای فرضیه اش لازم بود  دست پیدا کند و کم کم داشت به اتفاقی بودن حادثه اعتقاد پیدا می کرد ، اما هنوز پرونده را باز نگه داشته بود .
تا این که یک شب هنگام ورود به منزلش با چیزی عجیب روبرو شد !
تعدادی پرنده مرده و سیاه رنگ در مقابل درب ورودی منزل و اطراف آن افتاده بود !
شیشه های منزلش شکسته شده بود و درب منزل باز بود !
با دیدن این صحنه آدرنالین در خونش پمپاژ شد و به سرعت اسلحه خود را از غلاف کمری خارج کرد و با احتیاط به داخل خانه رفت .
خرده شیشه ها در کف خانه پخش شده بودند و بویی نامطبوع در خانه استشمام می شد !
تعدادی پرنده سار مرده در کف خانه افتاده بودند !
با تعجب به چیزی که می دید نگاه می کرد !
همسرش را صدا  زد و اتاق ها را به دنبالش گشت .
تا وقتی که درب سرویس دستشویی و دقیقا درب حمام را باز کرد ، دید که همسرش ، فرزندش را در آغوش گرفته و در گوشه ای نشسته است !
همسرش با دیدن او بغضش شکست و گریه کنان گفت : بالاخره آمدی ؟! چند بار با تو تماس تلفنی گرفتم ولی پاسخ ندادی !
وحیدی اسلحه اش را غلاف کرد و به گوشی تلفنش نگاه کرد ، ولی تماسی از همسرش دیده نمی شد !
دست همسرش را گرفت تا برای خروج از آن جا به او کمک کند .
 همسرش می گفت که پرنده های وحشی به او و فرزندش حمله کرده اند ! و او مجبور شده  از ترس آن ها ، خودش را در حمام حبس کند !
وحیدی داشت به همسرش دلداری می داد که چیزی نیست ! فقط چند پرنده بوده اند که راه خود را گم کرده بودند ! 
اما درست زمانی که داشت از جلو آیینه سرویس دستشویی عبور می کرد ، جمله ای را دید که با بخار در حال شکل گرفتن بر روی آن بودند !
مال من هستند !
با دیدن آن لرزه بر جان وحیدی افتاد !
سعی داشت به نحوی همسرش را از آن جا خارج کند که نوشته ها را نبیند ، ولی همسرش با تعقیب نگاه او ، نوشته را دید ! و با وحشت از همسرش پرسید : این دیگر چیست ؟! مال من هستند ، چه معنی ای دارد ؟!
چه بلایی دارد به سرمان می آید ؟! و گریه صدایش را قطع کرد !
وحیدی بخار روی آیینه را با دستش پاک کرد و همسر و فرزندش را که بسیار ترسیده بودند به اتاق حال برد .
به همسرش اطمینان داد که دیگر این وقایع تکرار نخواهد شد ، و او در کنار آن ها بوده و مراقبشان است .
فردای آن روز کارآگاه وحیدی خودش را به اداره رساند و اولین کاری که کرد این بود که پرونده خانواده عشقی را مختومه اعلام کرد و بر حادثه بودن آن مهر تایید زد .
او دیگر هیچ گاه به این پرونده ورود نکرد و صورت جلسه شاهدان را به همراه پرونده به بایگانی سپرد .
وقایع غیر عادی و ترسناک دیگر برای او و خانواده اش تکرار نشد .
در حالی که این پرونده بعنوان غیر عادی ترین و پرونده ای ماورایی در یاد او باقی ماند !
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.