رضا سنگین و یاسر نیم جون در جلو بانک ، روی موتور هایشان نشسته بودند و منتظر خروج منوچهر و برادرش بهروز دیوانه از بانک بودند .
منوچهر به ایران آمده بود ، تا ترتیب انتقال پول به گروه یاغی ها را بدهد .
چند روز قبل خبر رسیده بود که بروس لی با خوردن قرص های دست ساز دکتر الکی به قتل رسیده بود !
و حالا جایزه نقدی هنگفتی در انتظار یاغی ها بود .
بهروز دیوانه جلو درب بانک ظاهر شد و در حالی که کوله ای بر پشت داشت به رضا و یاسر گفت : چوچوب طلا ، سوخته می خوری ؟! و با دست به آن ها اشاره کرد به سوی او بروند .
رضا و یاسر به سوی او رفتند و هر کدام کوله ای ، پر از پول را از دست بهروز گرفتند و بر پشتشان انداختند .
با منوچهر خداحافظی کردند و سوار بر موتورهایشان شده و به سوی باغ به حرکت در آمدند .
از خوشحالی بر روی موتور ها فریاد می کشیدند و با سرعت در خیابان ها می راندند .
وقتی به باغ رسیدند ، پول ها را بین یکدیگر تقسیم کردند ، سپس از هم جدا شدند و به خانه هایشان رفتند .
حالا سال ها از آن ماجرا گذشته بود و افراد گروه با پول هایی که به دست آورده بودند ، زندگی مرفهی برای خود ساخته بودند .
ولی کرکری همیشگی بین جان داش و نیمچه استاد را پایانی نبود !
زیرا هر دو آن ها اعتقاد داشتند که خودشان قرص های لی را با قرص های اصلی او عوض کرده و در نهایت باعث قتل او شده اند !
پس حالا پس از سال ها ، جلسه ای ترتیب داده بودند تا علاوه بر این که دیداری تازه می کنند ، بتوانند با روشی غیر معمول ، پاسخ این راز را بیابند !
وقتی همگی در باغ جمع شدند و زمان مناسب فرا رسید ، رضا سنگین چوب های بومادران را از کیسه سیاه رنگی خارج کرد و صفحه اویجا را گشود !
تفالی بر یی چینگ زد و تفسیر آن را برای گروه شرح داد و پس از آن افراد گروه یاغی باغی انگشت خود را بر روی نعلبکی گذاشتند تا این بار روح بروس لی را احضار کنند !
در کمال ناباوری روح لی احضار شد و در پاسخ این پرسش رضا که چه کسی قرص های تو را عوض کرده است ؟!
نشانگر بر روی حروف ج ا ن د ا ش لغزید !
نیمچه استاد عجله داشت که زودتر مراسم تمام شود تا او بتواند فردا صبح ساعت شش به سر کار برود ، پس رضا از روح بروس لی خواست تا امیر را فردا صبح ساعت شش بیدار کند !
رضا از روح بروس لی خداحافظی کرد و خنده و شوخی در بین افراد گروه شروع شد .
جان داش قاتل بروس لی !
همگی دست می زدند و این جمله را با هم تکرار می کردند و نیمچه استاد مجبور شد به درستی آن اعتراف کند و قبول کرد که جان داش قرص ها را عوض کرده است !
آن شب به ظاهر به خوبی و خوشی در حال پایان یافتن بود و گروه از یکدیگر خداحافظی کرده و به سوی منزلشان رفتند .
اما آن شب برای یاسر نیم جون به خوبی دیگران پایان نیافت !
زیرا هنگامی که دیر وقت با موتور به سرعت در راه بازگشت به منزل بود با ماشینی تصادف کرده و نقش بر زمین می شود .
خیابان ها خلوت بود و کسی متوجه آن تصادف نشد !
راننده ماشین از خودرو پیاده شد و به سوی یاسر که بر روی زمین افتاده بود آمد ، با خنده ای شیطانی بر بالای سر او ایستاده بود و نگاهش می کرد !
صدای اکبر بدقلق از درون ماشین به گوش رسید که می گفت : بیا دیگه ، معطل چی هستی ؟!
و مجید کاردی به پشت فرمان ماشین برگشت و از آن جا دور شد !
زمان زیادی طول کشید تا عابری متوجه یاسر شد ، و پس از تماس با اورژانس ، یاسر با حالتی نیمه جان به بیمارستان رسید !
شدت تصادف به حدی بود که جمجمه یاسر درون کلاه ایمنی ترک برداشته بود !
یاسر با حالتی نیمه جان ۵ روز تمام در کما بود ، تا این که بالاخره تلاش پزشکان به نتیجه رسید ! نه ببخشید ! به نتیجه نرسید و یاسر بی جان شد !
مرگ او ضربه ای روحی و سخت بر دوستانش وارد کرد و جای او برای همیشه خالی ماند ! (روحش شاد)
همان شب رضا سنگین نیز وقتی به خانه رسید به بستر رفت و آخرین خواب خود را تجربه کرد !
زیرا همان شب آتش سوزی مهیبی منزل آنان را در بر گرفت و پیکر رضا هیچ گاه پیدا نشد !
دیگر اعضای گروه یاغی باغی نیز هر از گاهی اتفاقات و مشکلاتی را تجربه می کنند که تا قبل از آن جلسه احضار روح ، هیچ گاه برایشان اتفاق نیفتاده بود !
به طور مثال جان داش دچار حالت عصبی عجیبی شده بود !
او همیشه گمان می کرد کارهایش دیر شده است !
و هنگامی که سعی داشت با عجله کارهایش را انجام دهد ، سرفه های عصبی و طولانی ، رهایش نمی کردند !
دکتر الکی دچار جنون آنی می شد ! و تصمیمات ناگهانی و عجیبی می گرفت ! و دست پاچگی عجیبی در کارهایش دیده می شد !
او هیچ گاه نتوانست به آرامش برسد !
نیمچه استاد اتفاقات عجیبی در زندگی اش افتاد ، که خود داستانی مفصل است !
فردای آن روز ، راس ساعت شش صبح با ضربه ای محکم به صورتش از خواب پرید !
یا ابوالفضل ، گفت و بر روی تخت نشست !
که ناگهان متوجه شد همسرش دست خودش را گرفته و از درد به خود می پیچد !
گویی روح بروس لی در کالبد همسرش وارد شده و با ضربه ای محکم و دقیق ! راس ساعت ! او را از خواب بیدار کرده است !
ضربه ای چنان محکم که گویی خواسته انتقام مبارزه نا تمام و مرگ خود را از او بگیرد !
گره های بسیاری در زندگی اش می افتاد و هیچ گاه کارهایش به ثمر نمی رسید و نیمه تمام می ماند !
شهرام شلمان دچار فراموشی شده بود و آلزایمری پیش رفته را تجربه می کرد !
احمد کاپوت خودش را در خانه حبس کرده بود و ارتباطش را با جهان خارج به کلی قطع کرده بود !
او اعتقاد داشت که نیرویی مرموز و شرور می خواهد با تصادف او را بکشد !
او دیگر هیچ گاه رانندگی نکرد !
و هنوز هم گاهی به رمل و اسطرلاب می پردازد !
بهروز دیوانه کمی از دیگران حالش بهتر بود !
و هر گاه آن ها را می دید مقداری نخود به سویشان دراز می کرد و با خنده ای شیطانی می پرسید : چوچوب طلا ، نخود سوخته می خوری ؟!
خاطره آن شب تا پایان عمر در ذهن یاغی های باغی باقی ماند .
*