لوسیفر بدون درب زدن وارد شد و سینی صبحانه را بر روی میز قرار داد .
در حال خروج بود که اویل پرسید : چه خبر ؟ کم حرف شده ای ؟!
لوسیفر برگشت و خنده ای تحویل او داد و گفت : با درایت جنابعالی همه چیز به خوبی پیش می رود و نیروهای ما مسلط بر تمام امورات هستند .
اویل از جایش برخاست و دست هایش را بر هم کوبید و به سوی پنجره رفت و به بیرون خیره شد و گفت : این است اقتدار ! چشم ها و گوش هایتان را باز نگه دارید و اجازه ندهید خللی به نیرویمان وارد شود .
لوسیفر گفت : حتما قربان ، تمام مدت حواسمان را جمع خواهیم کرد ، به شما اطمینان می دهم که هیچ رنگی به جز رنگ ما بر جهان مستولی و حکم فرما نخواهد بود .
اویل به سوی او برگشت و گفت : آفرین ! همین انتظار را از شما دارم .
به سوی میز صبحانه رفت و پشت آن نشست و پرسید : چیز دیگری هست که بخواهی بگویی ؟
لوسیفر کمی فکر کرد و گفت : نه سرورم ، چیز مهمی نیست .
و با کمی مکث اضافه کرد : فقط این که تعدادی از حیوانات خاطی را به اسارت گرفته ایم و در حال مجازات آن ها هستیم .
اویل با خنده ای شیطانی حرف او را قطع کرد و گفت : واقعا ؟! چه کار مهمی انجام داده اید !
لوسیفر ادامه داد : فقط این که در بین آن ها تعدادی بی گناه وجود دارد که قصد داریم آن ها را به سرزمین خاکستری ها بفرستیم .
اویل گفت : هیچ بی گناهی وجود ندارد ! این را هنوز نفهمیده ای ؟!
لوسیفر پاسخ داد : میدانم سرورم ، فقط این که این افراد مستحق مجازاتی که می شوند ، نیستند .
اویل پرسید : پس جرم آن ها چه بوده است ؟
لوسیفر گفت : هنگامی که گناهکاران درب های اضطراری را باز کرده بودند ، آن ها به طور ناخواسته از آن عبور کرده اند .
اویل گفت : گناهکاران را به سختی مجازات کنید و آن تعداد دیگر را هم ، اگر همان طور است که می گویی به سرزمین خاکستری ها بفرستید و مطمئن شوید هیچ گاه رنگ آرامش و آسایش را نبینند .
لوسیفر تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد .
سفینه ای در سرزمین سرخ ها فرود آمد و کودکان خردسال را سوار کرده و به سرعت به سوی سرزمین خاکستری ها پرواز کرد !
بقیه افراد خانواده در دمای بسیار بالای سرزمین سرخ در میان مواد مذاب ، دست و پا می زدند و عذاب می کشیدند .
ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود و زمان به کندی برای آنان می گذشت .
از آن سو سرزمین سپید در تسلط سیاهی قرار گرفته بود و امیدی به تغییر شرایط وجود نداشت .
اویل ماکت کره جهان را که بر روی میز خود داشت چرخاند .
از دیدن آن همه سیاهی در دلش احساس شادمانی می کرد .
تا نگاهش به نقطه سفید افتاد .
کره را در آن حالت متوقف کرد و به نقطه سفید خیره شد .
انگشتش را بر قلب سیاهش کشید و آن را بر روی نقطه سفید فشار داد !
و حالا تمامی کره به رنگ سیاه در آمده بود !
اویل از این کار خود ، خنده اش گرفت و صدای قهقهه شیطانی اش در سراسر جهان پیچید !
*@