بازی شطرنج : پارت 2

نویسنده: pourahmmadparya

+مامان،بابا من دارم با شروین میرم کاری ندارین؟؟
مامان لبخندی زد و گفت:
_برو مامان خدا به همراهت 
بابا هم خداحافظی کرد بعد رفتم . 
با دیدن ماشین شروین سریع رفتم سمتش...... 
بعد از کلی بازی تو شهربازی بالاخره برگشتیم 
_میگم مارا نظرت درباره ی یه سفر چیه؟ 
مشکوک نگاهش کردم:
+اون وقت چرا بریم سفر. 
_همینطوری انقدر تو تهران گشتیم مردیم دیگه 
_اممم نمیدونم اگه مامانم اجازه بده چرا که نه 
لبخندی زد و گفت:
+پدر مادرت از قبل راضی شدن
با بهت پرسیدم:چطوری
غرور مندانه خندید:
_منو دست کم گرفتی ها
خندیدم و بعد از ماشین پیاده شدم با دست خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. 
_خوشگل ترین عضو خانواده اومده هااا
مامان با لبخند لپمو کشید و گفت:
+تو چرا انقدر شیطونی خوش گذشت
_مامان سواله میپرسی معلومه که اره
لبخند شیرینی زد و گفت:
+دوتا خبر خوب دارم برات احتمالا یکیشونو میدونی. 
_مامان منظورت مسافرته
+اره یکیشون اینه اما خبر دوم اینه که بعد از مسافرت مامان بابای شروین میان که این دبه ترشی رو از خونه ببرن..... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.