#پارت_یک
باری دیگر زنگ را فشرد و با آشفتگی نفس عمیقی کشید.
خواست مسیر طولانی که آمده را برگردد اما همان لحظه صدای باز شدن در آمد...
نفسش را بیرون و در را کمی هل داد و وارد شد.
با دیدن آسانسور خراب، دیگر کاسهی صبرش لبریز شد و ناسزایی به او گفت.
با ایستادنش جلوی در انرژیاش تحلیل رفته بود و حال باید با همان خستگی چهار طبقه را بالا برود.
نفسی گرفت و پلهها را یکی یکی بالا رفت و هر پلهای که میرفت حرف ناروایی نصیب آن معلم میشد.
وقتی مقابل در اصلی استاد تمام عصبانیتش را سر زنک خالی نمود و منتظر باز شدن در ماند.
بازشدن در همانا و خیرهشدن به او همانا!
سلین با مهربانی ذاتیاش اورا به خانه دعوت کرد و خود سمت آشپزخانه رفت تا شربتی برایش بیاورد.
امیر همانطور سرجایش مانده و به او زل زده بود تا اینکه با شنیدن صدایش از سمت معلم از فکر بیرون آمد و با عذرخواهی کوتاهی در را بست و بر روی کاناپه نشست.
قلبش به تپش افتاده بود و دمای بدنش ظاهرا بالا رفته بود. با گذاشته شدن شربت جلویش آن را یک نفس سر کشید.
نفسهایش به شماره افتاده بود و با دیدن نگاه خندان او لبخندی بر لبانش نشاند.
هرگز چنین تصوری از او نداشت.!
تا جایی که میدانست سی سال دارد و حال با دیدنش در تعجب است که چگونه سی سال دارد.
برای بار دوم صدایش را شنید؛ صدایی که در این لحظات بهترین ملودی برایش بود و دوست داشت ساعتها به او گوش کند.
- خب، اگه خستگی در رفت میتونیم درس و شروع کنیم.
خستگیاش؟ در رفت؟
مگر میشود با دیدنش خستگی در جانش بماند؟!
سرفهی کوتاهی کرد و حرفش را تایید کرد.
- البته.
خواست بگوید که همینجا تدریس میکند یا جای دیگر که خودش زودتر از او گفت:
- برین داخل اتاق کارم. تخته وایت بُردم هست و اینطوری کارمون راحت تره!
اینبار هم حرفش را تایید کرد.
انگار دوست نداشت بر روی حرفش، حرف بیاورد. دوست داشت همهچیز به میل او باشد...