دل خوشی کم نیست دیده ها نابیناست...!
و من چه میدانستم که از دیده محرومم؟!
اما میدانی
همین برای من نابینا کافی بود
همین که میدانستم تنت درد تنم را دارد نه میل تنم را ...
همین که با تو به فردوس میرفتم و به معراج می رسیدم... همین که با تو متولد شدم و شکل میگرفتم
همین که میدانم در روزگار واپسین من کنار تو از شکل می افتم و می میرم همین برایم کافی بود محبوب من میبینمت خاموشی ولی به خدایم سوگند اینها نمیدانند عشق چیست و به جای خالی تو میگویند تنهایی! قلبم همچون صدف است که تو در میان آن پنهانی...از یاد مبر که دوستت دارم