روزی روزگاری دختری به نام ارزو با مادربزرگ پیرش زندگی می کرد چرا که پدر و مادرش وقتی او نوزاد بود دریک تصادف جان خود را از دست داده بودند.او مادربزرگش را مادر صدا میکرد و خیلی او را دوست داشت.
او دختر ساده ای بود و هر چه را می شنید باور می کرد یک روز در کلاس انها بحث درمورد افسانه های باستان شد .معلم گفت بچه ها از قدیم قصه ها و افسانه هایی به جا مانده به نام موجودات افسانه ای. ما نباید این قصه هارا باور کنیم زیرا این ها همه اش یک افسانه است . اما دخترک که خیلی ساده دل و رویایی بود نمیتوانست دست از خیال پردازی بردارد و شب و روز فکرش مشغول افسانه هایی بود که در کتاب ها میخواند. هر چه معلم گفت را باور کرد واز ان روز کتاب ها و فیلم های مر بوط به افسانه را با هیجان دنبال می کرد زیرا عاشق افسانه ها بود و هر مطلب جالبی را راجع به افسانه ها می دید یا می شنوید یا می خواند را در دفتر یادداشتش می نوشت مثلا انها غذا چه می خورند انها از چه چیز هایی فرار می کنندو...دخترک شب و روزش را برای انها گذاشته بود .یک روز بعدازظهر به حیاط رفت تا کتاب بخواند همین طور غرق خواندن کتاب بود که ناگهان یک سیمرغ زیبا از جلوی اودر امد ارزو با دیدن سیمرغ جیغی کشید و غش کرد و به روی زمین افتاد. مادربزرگ به حیاط دوید. وقتی نوه اش را دید او هم جیغی زد و دکتر را خبر کرد .دکتر وقتی ارزو را معاینه کرد گفت: بهش شک وارد شده است. دختر وقتی به هوش امد انقدر اصرار کرد که مادربزرگ اجازه داد او به حیاط برود. این بار ارزو با دیدن سیمرغ غش نکرد و گفت شما که هستید ؟از کجا امده ای؟نکند من دارم خواب میبینم .سیمرغ گفت:نه دختر زیبا رو و باهوش تو خواب نیستی ،کاملا بیداری .هر که ما را باور داشته باشد ما پیش او میرویم تا او ارباب ما باشد و ما خدمتگزار او.
دختر با خو شحالی گفت:یعنی من ارباب شما هستم ولی من بیشتر به دنبال یک دوست خوب و فداکار هستم تا مرا درک کند و مرا به راه خوب هدایت کند. اخه میدونی من هیچ دوستی ندارم بیشتر انها مغرور و خود شیفته هستند و مرا به خاطر لباس های کهنه و ظاهرم مسخره میکنند.سیمرغ گفت :از این به بعد دیگه غصه نخور حالا بیا پشت من سوار شو که خیلی وقته کسی ارباب من نبوده .ارزو با خوشحالی گفت هورااا پس میتوانم پشت شما سوار شم و از اون بالا طبیعت زیبا را بهتر ببینم.
سیمرغ گفت:هر وقت که بخواهی میتوانی پشت من سوار شوی.دختر گفت:پس الان وقتشه بدو بریم که خیلی هیجان زدم.
دختر به پشت سیمرغ پرید. سیمرغ هم به پرواز درامد.دختر خیلی خوشحال شد و جیغی کشید از آن بالا همه چیز شبیه به یک ماکت کوچک دیده میشد.
فردای ان روز دختر باز هم سوار سیمرغ شد و سیمرغ او را به مدرسه برد.چون کسی سیمرغ را نمیدید دخترک به راحتی میتوانست هر کجا میخواهد سرک بکشد و از دیدن مناظر زیبا لذت ببرد.
زنگ ورزش شد. دخترک زیاد در ورزش والیبال ماهر نبود.سیمرغ به او یک گردنبند الماس داد و گفت ان را به گردنت اویزان کن.الماس گردنبند زیر نور خورشید میدرخشید و صدها رنگ از خود منعکس میکرد.ارزو از خوشحالی رو پای خود بند نبود و عجله داشت زودتر گردنبند را به دوستانش نشان دهد. سیمرغ گفت نه این کار را نکن اگر کسی آن را ببیند ممکن است وسوسه شود آن را از تو برباید.پس آرزو با ناراحتی گردنبند را زیر فرم مدرسه اش انداخت و به طرف دوستانش رفت.
وقتی پا به زمین والیبال گذاشت و توپ را به دست گرفت انگار معجزه ای رخ میداد و هر ضربه ای که به توپ میزد به زمین رقیب میخورد و امتیاز کسب میکرد بعد از اینکه بازی تمام شد آرزو با خوشحالی به طرف سیمرغ دوید وبه او روکرد و گفت ممنونم اگر تو نبودی من الان برنده نشده بودم.سیمرغ گفت بیا پشتم بشین چون زنگ خورد همان راه را دوباره پیش رفتند و سیمرغ گفت هر وقت نیاز به یک گردنبند جدید داشتی به من بگو سیمرغ فرود آمد وهر دو به داخل خانه رفتند .آن شب سیمرغ در داخل خانه کنار تخت آرزو خوابید . فردای آن روز همه جا را برف پوشانده بود.آرزو به سیمرغ گفت:تو که لباس گرم نداری چطور میخواهی مرا به مدرسه ببری؟سیمرغ جواب داد:من که نیاز به لباس گرم ندارم همین پوشش تنم کافی است.ولی مثل این که تو به یه پالتوی گرمتر احتیاج داری.دستت را روی گردنبند بگذار و پالتوی مورد علاقت را در ذهنت تصور کن.سپس آرزو سوار بر سیمرغ شد.در راه آرزو کیفش را نگاه کرد.یکی از کتابهایش را جا گذاشته بود.وقتی به سیمرغ موضوع را گفت،سیمرغ در جواب گفت: بودن با من نباید تو را از درسهایت غافل کند.آرزو هم به سیمرغ قول داد که بیشتر حواسش به درس هایش باشد.
آرزو وقتی به خانه بازگشت،مادر بزرگ را بی حال روی بستر دید.آرزو کیفش را گوشه ای پرت کرد و به طرف مادربزرگ دوید و فریاد زد مادربزرگ،مادربزرگ چت شده؟چرا اینقدر رنگت پریده.مادر بزرگ با صدای آرامی که به زور شنیده میشد،جواب داد :دخترکم مثل اینکه عمر من هم به پایان رسیده و دیگر فرصتی برای زندگی کردن و دیدن روی ماه تو را ندارم.وصیت میکنم بعد از من کمتر غصه بخوری و از گوشه گیری و خیال پردازی دست برداری و دوست و رفیق خوبی برای خود پیدا کنی و از این تنهایی در بیایی زیرا دوست خوب نعمت بزرگی است.
آرزو با گریه گفت:نه مادربزرگ تو را به خدا مرا تنها نگذار. من بدون تو چگونه زندگی کنم.مادربزرگ گفت :عزیزم ناراحت نباش در پرورشگاه از تو به خوبی مراقبت میکنند و حواسشان به خورد و خوراک تو هست و دوستان زیادی پیدا میکنی.سپس مادربزرگ به آرامی چشمانش را به روی دنیا فرو بست.آرزو با ناباوری به صورت سرد و بی حرکت مادربزرگ زل زد و اشک ریخت.
بعد از مراسم خاکسپاری،مسئولان پرورشگاه آمدند و آرزو را با خودشان بردند.شب که شد سیمرغ به اتاق بچه ها امد.علاوه بر آرزو کودکان دیگر هم سیمرغ را دیدند و با خوشحالی و تعجب فریادی کشیدند.آرزو گفت :اینجا چه خبر است؟چرا اینها تو را میبینند.سیمرغ گفت:چون این کودکان هم مانند تو مرا باور دارند.آرزو رو به بچه ها کرد و همه چیز را به آـنها توضیح داد و از آنها خواست سروصدا نکنند تا مسئولین به آنها شک نکنند.
آرزو رو به بچه ها کرد .و گفت:هر کس میخواهد با من به سرزمین آرزوها سفر کند ،آماده شود.سیمرغ گفت:من که نمیتوانم همه ی شما را سوار کنم.صبر کنید تا به سرزمین آرزوها بروم و چند سیمرغ دیگر را صدا کنم.بعد از چند دقیقه سیمرغ با دوستان خود برگشت.بچه ها که پنجره را باز کردند ،چندین سیمرغ زیبا و رنگارنگ را دیدند که در آسمان شب پرواز می کردند.سیمرغ لب پنجره آمد و آرزو را سوار کرد.بقیه ی بچه ها هم به ترتیب سوار بر دوستان سیمرغ شدند و همگی به پرواز درامدند. خوب که از پرورشگاه دور شدند و مطمئن شدند کسی صدای آنها را نمیشنود شروع به جیغ و هورا کردند.
وقتی به سرزمین آرزوها رسیدند از تعجب زبانشان بند آمده بود.در آنجا همه ی موجودات افسانه ای کتابها حضور داشتند.
همه چیز و همه جا رنگارنگ و درخشان بود.وسایل پذیرایی برای بچه ها مهیا شد.بچه ها غذاها و میوه هایی را خوردند که تا به حال ندیده بودند.آنجا پر از وسایل بازی بود و هر چقدر خواستند بازی کردند.ساعتی گذشت و سیمرغ گفت بچه ها وقت برگشت به پرورشگاه است.بچه ها خیلی ناراحت شدند و گفتند نمیشود همین جا بمانیم.سیمرغ گفت نه شما متعلق به دنیای واقعی هستید. اینجا دنیای خیال و افسانه است.شما باید در دنیای واقعی زندگی کنید و درس بخوانید و انسان های خوبی باشید.ولی من به شما قول میدهم هرشب شما را به دنیای خیال و آرزو بیاورم.شما هم به من قول دهید در طول روز برای شاد بودن در دنیای واقعی تلاش کنید و با کمک هم ،نبود خانواده را کمتر حس کنید.
از فردای آن روز آرزو دیگر گوشه گیر و ساکت نبود.با روحیه ی شاد روز خود را شروع کرد.همه ی بچه ها قول دادند تا مانند خانواده هوای همدیگر را داشته باشند.
شبها هم با هم به دنیای خیال به پرواز در می امدند.مسئولان پرورشگاه متوجه تغییر روحیه بچه ها شده بودند و از این بابت آنها هم خوشحال شدند و به بچه ها بیشتر رسیدگی میکردند.
خلاصه آرزو و بچه ها ی دیگر با شاد زیستن و تلاش توانستند کمبودهای خود را جبران کنند و مانند بچه های عادی ، زندگی و آینده ی درخشانی داشتند .
با تشکر که این داستان را مطالعه کردید .
امیدوارم از این داستان خوشتان امده باش .
نویسنده این داستان : سارینا صبوری