گفتم چند دقیقه ای اینجا بنشین و مرا در آغوش بکش
به چشمان همچون آسمان شب او خیره شدم و فراموش کردم هر آنچه هست و نیست را
آواز عشق وجودم را در برگرفت
میدانست کارم از آغوش گذشته ؛ دلم میخواست مرا همچون ساز مرا مینواخت
و در هرم نفس هایش آرام بگیرم
میدانست ولی...
چشمان پر تمنای مرا ندید ...
با جان خسته و رنجورم زمزمه کردم
من حتی اگر بدانم تو را ندارم
حتی اگر براورده نشوی
باز هم تو را آرزو میکنم:)