تارنو سیتی : فصل5کلبه کوچیک1000طبقه(اصلی) 

نویسنده: www_Nobaghi

مرد قوی هیکل به اتاق مطالعه ای که من درون آن تنها بودم که وارد شد مرد قد بلندی داشت و چهارشانه بود چشم هایش همرنگ تیشرت سبز رنگش بود و موهایی سرخ داشت که به صورت کک مکی اش میومد.







































اول به نظرم مرد خوبی بود اما تا اومدم بهش سلام کنم تفنگ کلت شو به طرفم گرفت و گفت:







































_ هیچ حرکت نکن هیچ حرفی نزن فقط نقشه رو بده به من







































شوک شده بودم انگار یکی از پشت نگهم داشته بود بود دستشو دراز کرد و جعبه رو از روی میز مطالعه برداشت.







































نزدیکم شد و یهو یه سرنگ رو محکم توی بازوم فرو کرد. سردرد میشم گوشام سوت میکشه و چشام تار میبینه.







































صدای هفت هشتا شلیک گلوله میاد مرد سبز پوش روی زمین میفته و یکهو اطرافم سیاه و تاریک میشه ضربه ای به سرم می خوره که فکر کنم به خاطر زمین خوردنمه. صدایی نامفهوم توی گوشم میپیچه و چشام بسته میشه... 


              ☆☆☆



 چشامو باز میکنم. در و دیوار سفیده و منم روی تختی آبی‌رنگ دراز کشیدن وقتی مردی با روپوش سفید کنار تختم میبینم میفهمم که تو بیمارستانم
مرد که فکر کنم پرستاره با صدای ملایم و لبخندی مهربان میگه:
_بیدار شدی؟
نه مشکل عصبی دارم با چشم باز میخوابم.اینو توی دلم میگم چون روم نمیشه با همچین پرستار مهربونی اینطوری حرف بزنم ولی برای اینکه بهش نشون بدم حرفش بی ربط بوده جوابشو نمیدم(میدونم این کار بدتره ولی خوب چیکا کنم تو 2 ثانیه که نمیشه فکر خوب کرد)
قیافش از پشت شیلد بخار کرده معلوم نیست ولی فکر کنم چشماش باز میشه و با تعجب میگه:
_هنوز خوابی؟
_وای چقد خـــنــــگـــــی.کی به تو مدرک پرستاری داده؟تو واقعا پرستاری؟
_نه پرستار نیستم.
_آهان همونه....
یک کم مکث میکنم و بعد میگم:
_چی؟
پرستار که پرستار نیست شیلدشو درمیاره.حالا چهرش معلوم میشه همون پسری که منو از دست نوستاری نجات داد.اسمشو یادم نمیاد همون داداش تونی.یکدفعه به اطرافم نگاه میکنم و با نگرانی میگم:
_اون جعبه کجاس؟
_دیشب میخواستن ازت بدزدن ولی تیم نظامی انجمن شات جعبرو نجات داد.
_انجمن شات؟
_سریع بلندشو بریم که قراره با همه اینا آشناشی.


        ꧁꧁꧁꧂꧂꧂

تو خیابون ساروالی،کوچه 73،رو به روی کلبه نقلی با پلاک 56 از تاکسی پیاده میشیم.
روی دستگیره کلبه عروسک پارچه ای آدم چاقی که ۱۰ سانت هم بیشتر قد نداشت آویزون شده بود به در که نزدیک شدیم نوتی گفت:
_سلام مینی 2000
_سلام نوتی حالت چطوره؟
به اطراف نگاه میکنم نه اشتباه نمیبینم همون عروسک داره حرف میزنه.
منم به مینی 2000 سلام میکنم اما بدون اینکه جوابمو بده به نوتی میگه:
_این بیریخت کیه؟
نوتی توی گوشم میگه:
_ولش کن همه ی مینی ها اخلاقشون تنده.
        

         ꧁꧁꧂꧂



بعد از کلی جر و بحث با مینی 2000 بالاخره وارد کلبه میشیم. به دفتر مدیرکلبه میریم مدیرکلبه همون پیر مردی بود که نقشه رو بهم داد!!!!!!!!!
تعارف میکنه بشینم موقع نشستن سوزشی تو پهلوم حس میکنم که فکر کنم جای زخم تیر بیهوش کننده اون مرد چشم سبز باشه.
روی دیوار اتاق عکس هزاران نفرو میبینم که اسمشون هم پایین تصاویرشون هست.
مدیر کلبه بعد از احوالپرسی رفت سر اصل مطلب:
_ ببین شهر تارنوسیتی در زمان‌های بسیار قدیم یک شهر اسرارآمیز و عجیب بود اما الان ۳۰0،۴۰۰ سالی هست کتاب تاریخ فراموش شده و مردم شهر ما به زندگی عادی روی آوردند ما انجمنی ساختیم که دوباره تاریخ رو برگردونیم انجمن شات یعنی شهر اسرارآمیز تارنو سیتی.
وسط صحبت هاش چندباری سرفه کردو دوباره ادامه داد:
_ ماه پایگاه انجمن رو زیر زمین قرار دادیم که1000 طبقس میدونم الان خسته ای براهمین برو استراحت کن فردا صبح باید با اینجا آشنا شی.
_پدر مادرم چی؟اونا خبر دارن من کجام!؟
_فکر اوناهم کردم.اونا درجریان کل قضیه هستن.
بعد از صحبت با مدیر کلبه یک مینی دیگه که اسمش 3500بودمنو با آسانسور 100 طبقه برد زیر زمین و به اتاقی با در و دیوار سفید برد.
منم بعد از خوردن استیک و سیب زمینی کبابی خوابیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.