نقشِ خون : کجاییم؟
1
14
0
1
عرق سرد از شقیقههایش جاری شده بود. به سقف سفید و بیروح زل زده بود و به صدای چکههای پی در پی سرم گوش میداد.
نمیدانست کجاست. نمیدانست کیست. مغزش از هجوم افکار به آستانه انفجار رسیده بود. صدایی که نای جاری شدن از بین لبهای ترکخوردهاش را نداشت، درون مغزش مثل موجی متلاطم پیچ و تاب میخورد. میخواست از جایش برخیزد و با تمام قوایی که دارد فریاد بکشد اما حتی چشمهایش را هم به زور باز نگهداشته بود.
وقتی پرستار مثل شبحی سفیدپوش از کنارش گذشت هنوز هوشیار بود. بوی مشروب و عطر وحشتناکی در هوا پیچیده بود. از گوشه چشم به صورت سرد و بیحالت پرستار نگاهی انداخت و تا زمانی که آخرین قطرههای مسکن درون رگهایش جاری میشدند با نفرتی مثال زدنی به زن زل زده بود.
***
روی تخت سرد نشسته بود و به ظرف غذایی که روبه رویش گذاشته بودند نگاه میکرد. نمیدانست چند روز از روزی که اینجا بستری شده بود میگذرد. شاید کار حتی به گذر چند ماه هم کشیده شده بود. تمام این مدت را بیهوش و نیمههشیار سر کرده بود. داروهایی که به خوردش میدادند، افسار فکر کردن را از دستش ربوده بود. حالش از تک تک لحظاتی که در این اتاق سرد نفس میکشید به هم میخورد. بر حسب عادت، دستی به دور مچهایش کشید و از فکر اینکه دیگر به تخت بسته نیستند پوزخندی زد. یک هفته بود که حالش رو به بهبودی میرفت. هفت روزِ تمام به تمام دکترهایی که به دیدنش میآمدند لبخند میزد و مثل نجیبزادهای باوقار رفتار میکرد. احساس میکرد داروهایی که به حلقش روانه میکنند کمتر شده و همین فرصت کنکاش ذهنیت پزشکش را به او داده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳