یکی بود ، یکی نبود ....
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
شبی دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت و خود را به حیاط آن خانه رساند .
در جستجوی مالی بود تا برباید و معاش خود را تامین کند .
آهسته از حیاط عبور کرد و به درب خانه نزدیک شد ، ولی همین که می خواست درب را بگشاید و وارد خانه شود ، از درون خانه صدایی شنید !
خود را در گوشه ای تاریک از حیاط پنهان کرد تا دیده و رسوا نشود .
صدای زنی را از درون خانه شنید که می گفت : نه ! مبلغ کمی گفته ای ! و بیشتر می ارزد !
و پس از آن صدای مردی را شنید که گفت : بسیار خوب ۷۰ تومان !
و مجددا صدای زن را شنید که می گفت : نه ! بیشتر می ارزد !
و مرد گفت : ۸۰ تومان چطور است ؟!
دزد فهمید که آن مرد و زن بر سر معامله چیزی در حال چانه زنی هستند ..
بهتر دید که پنهان بماند تا گفتگو و معامله آنان به پایان رسد !
دقایقی گذشت و مرد قیمت را به ۱۰۰ تومان افزایش داد و زن راضی به معامله شد و صدای روبوسی آمد و گویا معامله تمام شده بود و مرد کالا را خریده بود .
دزد با خود فکر می کرد که حتما مرد چیز گران بهایی را خریده که حاضر شده بود ۱۰۰ تومان برای آن بپردازد ! و با این قیمت آن کالا تنها می توانست تکه ای طلا باشد !
منتظر ماند تا مرد از خانه خارج شود و نزد خود اندیشید که در پی او می رود و منزلش را پیدا کرده و در فرصتی مقتضی زر را از او خواهد ربود !
دقایقی گذشت ولی کسی از خانه بیرون نیامد !
بنابراین دزد آهسته و بی صدا خود را به درب خانه نزدیک تر کرد و صدای مرد را شنید که گفت : ۱۸۰ تومان !
و زن گفت : نه ! به این قیمت نمی دهم !
و مرد قیمت را بالا برد و گفت : بسیار خوب ۱۹۰ تومان !
ولی زن موافقت نکرد و مرد گفت : باشد ! ۲۰۰ تومان !
و این بار زن موافقت کرد و مجددا صدای روبوسی آمد !
حالا دیگر دزد مطمن شده بود که زن جعبه ای از جواهرات دارد و مرد خریدار دارد بر تک تک آن طلاها و جواهرات قیمت می گذارد ! و آن ها در حال معامله مقدار زیادی از جواهرات هستند !
خشنود شد و خدایش را شکر کرد که بر سر چنین معامله بزرگی سر رسیده و از این که تا دقایقی دیگر به آن مال دست پیدا خواهد کرد بسیار خوشحال بود !
مرد بر تکه ای از آن مال ۲۳۰ تومان قیمت گذاشت !
ولی زن گفت : نمی دهم !
و مرد قیمت را بالا برد و گفت : ۲۴۰ تومان !
و زن گفت : بیشتر می ارزد !
که مجددا مرد گفت : ۲۵۰ تومان می دهم !
گویا زن راضی شده بود که مجددا صدای روبوسی آمد !
دزد با خود اندیشید : عجب جواهرات بی بدیلی در آن جعبه است که مرد حاضر شده است چنین قیمت گزافی برای آن بپردازد !
و از بخت خویش خوشنود بود !
که صدای مرد را شنید که گفت : آن ها را هم می خواهم !
و زن گفت : چند می دهی ؟
مرد گفت : ۲۶۰ تومان !
ولی زن گفت : کم است !
و مرد مبلغ را بالا برد و گفت : ۲۷۰ تومان برایشان می دهم !
و زن قبول نکرد !
دزد که از شدت هیجان زیاد گلویش خشک شده بود و بسیار تشنه گردیده بود ، نگاهی به وسط حیاط انداخت و چاه آبی دید و تصمیم گرفت تا آن زن و مرد بر سر قیمت اموال چانه می زنند ، برود و جرعه ای آب بنوشد !
آهسته نزدیک چاه شد و دلوی را که بر چرخ چاه آویزان بود ، بی صدا به درون چاه فرستاد ، صدای دلو را شنید که با آب برخورد کرد ، و او آهسته مشغول بالا کشیدن آن شد ، تا دلو به سر چاه رسید ، آن را گرفت و بر سر کشید ، اما آبی در دهانش نریخت !
تعجب کرد !
و با خود فکر کرد حتما دلو به آب نرسیده بوده است !
بنا بر این مجددا دلو را به ته چاه فرستاد ،
این بار کمی بیشتر طناب را رها کرد تا مطمن شود آب ، دلو را پر خواهد کرد !
آن را بالا کشید تا دلو به سر چاه رسید ، آن را گرفت و بر سر کشید ، دو سه قطره ای آب به دهانش ریخت !
و او در عجب مانده بود که چرا این گونه است !
می خواست مجددا دلو را به چاه بفرستد که صدایی از درون خانه شنید !
سریعا خود را به گوشه تاریکی رساند و پنهان شد ،
صدای زن و مرد را می شنید که حالا قیمت معامله اشان به ۴۸۰ تومان رسیده بود !
دزد تشنه بسیار خوشحال شد !
و حالا دیگر مطمن بود که زن گنجی را یافته است و مرد مال خر دارد بر گنجینه ها قیمت می گذارد !
زن قیمت را قبول نکرد !
و مرد گفت : ۴۹۰ تومان !
و زن گفت : نه ! نمی دهم !
که شنید مرد ۵۰۰ تومان قیمت داد !
و زن بالاخره راضی شد و صدای روبوسی آمد !
دزد که حالا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ، با خود فکر کرد که حتما آن زن جواهرات بسیاری در خانه دارد و داشت برای دزدیدن آن ها نقشه می کشید !
که صدای مرد را شنید که گفت : آن یکی را هم می خواهم !
و صدای زن را شنید که پرسید : به چند می خواهی ؟
و مرد گفت : ۵۱۰ تومان می دهم !
دزد که حالا خود را شخص ثروتمندی تصور می کرد به سمت چاه رفت تا مادامی که زن و مرد مشغول معامله هستند ، شاید بتواند جرعه ای آب بنوشد و تشنگی خود را مرتفع سازد !
دلو را به چاه سرازیر کرد ،
و آن را بالا کشید ،
که ناگهان در نور ضعیف ماه دید که آب از ته دلو چکه می کند !
و فهمید که دلو سوراخ است !
بر بخت بد خویش لعنت فرستاد و با تشنگی زیاد ، دلو را مجددا به ته چاه فرستاد !
این بار آن را کمی سریعتر به بالا کشید !
و بدون وقفه ، دلو را بر سر کشید !
چند قطره ای اندک از آب وارد دهانش شد !
و او هنوز تشنه بود !
برای بار چندم دلو را به درون چاه فرستاد !
و این بار با سرعت آن را بالا کشید !
این بار هم چند قطره ای آب بیشتر نصیبش نشد !
و تشنگی او بر طرف نشد !
مجددا دلو را به ته چاه فرستاد و با سرعت زیاد آن را بالا کشید !
و بر سر کشید !
باز هم چند قطره ای بیشتر آب نصیبش نگردید !
حالا که عصبانی شده بود و از فرط تحرک زیاد تشنه تر نیز گردیده بود ! باز هم دلو را به چاه انداخت و با سرعت هر چه تمام تر به بالا کشید !
و باز هم چند قطره ای بیشتر آب کام او را تر نکرد !
تا این که خسته شد و در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت ، قید نوشیدن آب را زد !
خود را به پشت درب منزل رساند و در گوشه ای نشست !
صدای زن و مرد را می شنید و کم کم خوابش گرفت ، تا این که سرش به پایین افتاد و چرتش پرید !
حالا نزدیکی های صبح شده بود و صدای آن زن و مرد را می شنید که اکنون معامله آنان به ۹۷۰ تومان رسیده بود !
ولی زن از دادن مال خودداری می کرد !
تا این که مرد گفت : ۹۸۰ تومان می دهم !
و زن گفت : کم است ! بیشتر می خواهم !
و مرد پرسید : ۹۹۰ تومان خوب است ؟
ولی زن گفت : نه ! بیشتر می ارزد !
و سپس در کمال شگفتی دزد شنید که مرد مبلغ هنگفت ۱۰۰۰ تومان را به زن پیشنهاد داد !
دزد تشنه و خسته و عصبانی ، هنگامی که این مبلغ را شنید ، خون در رگ هایش جوشید !
و با خود گفت : دیگر نمی توانم تحمل کنم ! به درون خانه وارد می شوم و هر دوی آنان را از دم تیغ خواهم گذراند و گنجینه را به یغما خواهم برد !
دستش را بر کارد خود گذاشت و به مقابل درب خانه نزدیک شد .
در این هنگام صدای مرد را شنید که می گفت : ۱۱۰۰ تومان می دهم ! تا یکی دیگر هم به من بدهی !
دزد که تصور می کرد در میان خانه سفره ای از جواهرات و گنجینه پهن است ! طاقتش طاق شد و با لگد محکمی درب چوبی خانه را گشود ، و در حالی که کارد خود را از غلافش خارج می کرد ، به درون خانه پرید ، و به سوی آن دو حمله ور شد !
که ناگهان دید زن و شویی در آغوش یکدیگر آرمیده اند ! و مرد در حال بوسه زدن بر لبان همسرش است !
خانه ای محقر بود و هیچ چیز به درد بخوری در آن جا یافت نمی شد !
دزد که این صحنه را دید ، تازه متوجه شد که چه اشتباه بزرگی کرده است ! و به کاه دان زده است !
زن و مرد با وحشت به او نگاه می کردند و دزد با خشم و غضب به آنان می نگریست !
تا این که دزد گفت : خوب مرد حسابی اگر تو اینقدر ثروتمند هستی که حاضری برای بوسه ای ۱۰۰۰ تومان پول بدهی ! لااقل برو ده تومان بده تا سوراخ ته دلو ات را درست کنند ! که من نزدیک است از تشنگی هلاک شوم !
ای خاک بر سر من ! و ای خاک بر سر تو !
و از آن خانه با لبی تشنه به بیرون گریخت !!