یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
مردی روستایی بود ، که زنی غرغرو داشت .
از زبان او به تنگ آمده بود ، ولی راه چاره ای نداشت !
روزها و شب ها از پی هم می گذشتند و زندگی با زن غرغرو چون کابوسی بر مرد می گذشت .
زن غرغرو هر چیزی را بهانه می کرد و بی رحمانه مرد را مورد سرزنش و ملامت قرار می داد .
تا این که یک روز ، مرد ، که از دست توهین های زنش ، جانش به لبش رسیده بود ، تصمیم گرفت زن را چند روزی به روستایی دیگر که محل سکونت مادر زن بود ببرد ، و خود برگردد .
تا چند روزی تنها باشد ، و تمدد اعصاب گیرد ، و کمی خیالش آسوده گردد .
پس رو به زن کرد و گفت : ای زن ، تصمیم گرفته ام تا چند روزی تو را به نزد مادرت برم تا دیداری تازه کنی و حال و هوایت عوض شود ، پس رخت و لباسی بردار و بقچه ات را ببند تا راهی شویم .
فاطمه غرغرو شروع کرد به غرغر کردن ، که : چه شده است که به فکر حال و هوای من افتاده ای ؟! این همه مدت در این خانه پوسیده ام و زیر کارهای خانه کمرم تا شده است ، ولی تو هیچ وقت به فکر من نبوده ای ! و حال معلوم نیست با مادر من چه کار داری ! که می خواهی به این بهانه مرا هم به آن جا ببری ! و به خیالت داری به من لطف می کنی ! و اصلا مگر برای من رخت و لباسی گرفته ای که آن ها را بردارم ! سر و وضع من هیچ گاه برای تو اهمیت نداشته ! و تا توانسته ای فقط از من کار کشیده ای ! و .....
مرد که در حین غرغر های زن ، بقچه ای برای او بسته بود ، و دست زن را گرفته و کشان کشان تا پای الاغ رسانده بود ، او را بلند کرد و بر روی خر نشاند .
زن گفت : آرام تر ! چه خبرت است ؟! مثل غول می ماند ! پهلویم را شکستی ! مگر تو عقل و شعور نداری که چنین رفتار می کنی ؟!
آخر چقدر من باید از دست تو عذاب بکشم ؟ تمام عمرم به تو خدمت کرده ام ، ولی دریغ از جبران کردن آن کردی ! و این هم از کار کردنت ! و ....
مرد افسار الاغ را کشید و پای در راه گذاشت ، و زن به غرغر کردن خویش ادامه می داد .
مسیری را رفتند تا به رودخانه رسیدند ،
آب کمی بالا آمده بود و الاغ از رودخانه نمی گذشت !
مرد هر چه افسار را می کشید ، الاغ مقاومت می کرد و داخل آب نمی شد ،
مرد میخ طویله را بر پشت الاغ فرو کرد ، و ناگهان الاغ که دردش آمده بود به وسط رودخانه پرید !
این حرکت باعث شد فاطمه غرغرو از بالای الاغ به داخل رودخانه سقوط کند !
او که شنا بلد نبود ، جریان آب داشت کم کم او را با خود میبرد !
صدایش می آمد که می گفت : خدا لعنتت کند مرد ! چقدر تو بی عرضه هستی ! اصلا از اول هم می خواستی مرا به کشتن دهی ! زود باش کمکم کن ، که دارم غرق می شوم !
و صدایش دورتر می شد .
مرد با شنیدن این حرف ها لحظه ای مردد شد ! و با خود فکر کرد که به نجات زن نرود و بگذارد که جریان آب او را با خود برده ، تا شاید غرقش کند ، و بدین گونه او از دست زن خلاص شود !
ولی با خود فکر کرد که اگر غرق نشود و زنده ماند ، چه ؟
آن گاه زن به ده بر می گردد و روزگار مرد را سیاه تر از قبل می کند ! و او را رسوا خواهد کرد !
پس به درون آب پرید و زن را از آن بیرون کشید و نجات داد .
فاطمه غرغرو که حال ، لباس هایش خیس شده بود و عصبانی شده بود ، و بهانه محکمی به دستش افتاده بود ، یک ریز در حال غرغر کردن بود و مرد افسار الاغ را می کشید و به راهشان ادامه می دادند .
ظهر شده بود و مرد پارچه ای بر گوش هایش بسته بود تا صدای غرغر های زن را نشنود ! و همچنان افسار بر دست راه می رفت و با خود فکر می کرد که آخر این چه زندگی است که او دارد ! و شاید بهتر بود که زن را نجات نداده بود ! ، تا حالا مجبور باشد صدای غرغر های او را بشنود !
تا این که بالاخره باداباد گفت و تصمیم گرفت از شر زن خلاص شود !
چاه بزرگی در راه دید !
آن قدر بزرگ که مطمئن بود زن نخواهد توانست از آن به بیرون آید ! و او را رسوا کند !
پس به کنار چاه که رسید با حرکتی ناگهانی به یک باره زن را به داخل چاه انداخت !
زن به ته چاه سقوط کرد !
و صدای آه و ناله اش بلند شد !
و می گفت : ای خدا لعنتت کند !
پس نقشه تو همین بود !
این گونه می خواستی حال و هوای مرا عوض کنی ؟!
پایم شکست ، مرتیکه خر !
این چه کاری بود که کردی ؟!
خیر از زندگی ات نبینی !
امیدوارم بر سر نعشت شادمانی کنم ! و .....
مرد سوار الاغ شد و به روستایش برگشت !
یکی دو روز گذشت ،
هر که سراغ زن را می گرفت ، می گفت که او را نزد مادرش به ده آن ها برده .
ولی مرد در فکر بود که چه بلایی بر سر زن آمده است !؟
مرده است ؟ یا که هنوز زنده است ؟
نکند ، کسی او را زنده از چاه بیرون کشد ! که این گونه روزگارش سیاه می شود !
پس تصمیم گرفت به سوی آن چاه باز گردد ، تا از وضعیت او مطلع شود و از مردن زن اطمینان حاصل کند !
الاغ را سوار شد و به راه افتاد .
تا به نزدیکی های چاه رسید .
از دور چیزی سیاه بر سر چاه دید !
و با خود فکر کرد که حتما فاطمه است ، که توانسته است خود را به بالای چاه رساند و حالا منتظر نشسته است تا کسی او را به ده رساند !
از این فکر مو بر اندامش راست شد ! و داشت فکر می کرد که اگر این گونه باشد ! چه بلایی بر سر او خواهد آمد !
پس تصمیم گرفت به پیش رود و او را به نحوی بکشد و به درون چاه اندازد ! تا خیالش از بابت او آسوده گردد !
نزدیک و نزدیکتر شد ،
اما از چیزی که دید متعجب شد !
افعی سیاه و بزرگی بر سر چاه حلقه زده بود و نشسته بود !
ترس بر جانش افتاد ،
که این افعی دیگر از کجا پیدایش شده ؟!
چرا بر سر چاهی که زنم را به داخل آن انداخته ام نشسته است ؟!
چه بلایی بر سر زنم آمده ؟!
نکند این افعی زنم را نیش زده و کشته است ؟!
چند لحظه ای بود که به افعی خیره مانده بود ، در حالی که افعی نیز داشت به او نگاه می کرد .
مانده بود که چه کند !
افعی بزرگی بود و جرات مقابله کردن با او را نداشت ! چه برسد به کشتن آن !
گوش هایش را تیز کرد تا که بشنود آیا صدایی از درون چاه می آید یا نه ؟!
که ناگهان در کمال حیرت صدای غرغر های ضعیفی از درون چاه به گوشش رسید !
برای اولین بار از شنیدن غرغرهای زنش کمی خوشحال شد !
صدای فاطمه غرغرو را می شنید که نام او را صدا میزد و می گفت : براتعلی خدا از تو نگذرد ! مرا در چاه انداختی و پایم را شکستی ! چند روز است مرا بی آب و غذا در این جا رها کرده ای ! و ....
او که در این مدت به کارهای خوب او و مهربانی هایش فکر کرده بود و از این که برای بچه هایش مادری کرده بود ، حالا دلش به حال او نرم شده بود !
اما با وضعیتی که در حال حاضر وجود داشت ، راهی برای کمک کردن به او نداشت !
پس تصمیم گرفت تا از آن جا برود !
تا در فرصتی دیگر برگردد ، و اگر افعی رفته بود ، فاطمه غرغرو را نجات دهد !
اما همین که الاغش را برگرداند تا راه بیفتد ، صدایی شنید !
ای مرد به کجا می روی ؟!
با ترس به اطرافش نگاه کرد ، ولی جز همان افعی ، کس دیگری در آن جا نبود !
فکر کرد خیالاتی شده است !
پس خواست به راه افتد که دوباره همان صدا را شنید که این بار پرسید : مگر صدایم را نمی شنوی ؟!
برگشت و به پشت سرش نگاه کرد !
باز هم جز افعی ، کس دیگری در آن جا نبود !
با وحشت پرسید : تو کی هستی ؟!
که دید لبهای افعی دارد تکان می خورد ! و همان افعی است که دارد با او سخن می گوید !
و افعی گفت : من ماری هستم که از بخت بدم ، شخصی به نام براتعلی این زن را به درون چاه من انداخته است !
این چاه طلسم من است ! و جز این چاه ، در جای دیگری نمی توانم زندگی کنم !
از زمانی که براتعلی این زن را به درون چاه من انداخته است ، روزگارم تیره و تار گشته است !
نه روز خواب دارم ! و نه شب !
از دست غرغر های این زن دیوانه شده ام !
چند بار خواستم با نیشم او را هلاک سازم ولی جسد او در چاه باقی می ماند و می گندد !
وای بر حال براتعلی که اگر او را پیدا کنم !
چنان بلایی بر سرش بیاورم که آرزوی مرگ کند !
براتعلی که حسابی ترسیده بود قصد داشت پا به فرار بگذارد ، که افعی گفت : ای مرد ، خواهشی از تو دارم ، بیا و مردانگی کن و این زن را از چاه من به بیرون کش و در چاهی دیگر انداز !
هر چه بخواهی به تو می دهم !
براتعلی کمی فکر کرد و پرسید : آخر تو چه داری که به درد من بخورد و بخواهی به من دهی ؟!
افعی پاسخ داد : مگر تو چه می خواهی ؟
براتعلی داشت فکر می کرد که چه می خواهد که افعی گفت : انسان ها به جز پول و مقام به چیز دیگری نمی اندیشند !
پس لابد تو هم تقاضای پول و ثروت و جاه و مقام خواهی کرد !
درست است ؟!
براتعلی که در شگفت فرو رفته بود که یک افعی چگونه می تواند ثروت و جاه به ارمغان آورد ، و از طرفی به فکر نجات جان زنش بود ، گفت : باشد ، در قبال ثروت و جاه حاضرم به تو کمک کنم !
پس افعی گفت : بسیار خوب ، بیا و این زن غرغرو را از چاه من به بیرون بکش !
براتعلی پرسید : و تو چگونه برای من ثروت و جاه فراهم خواهی کرد ؟!
افعی گفت : چند روز دیگر ، جارچیان پادشاه به روستایتان خواهند آمد و طلب کمک خواهند کرد و تو با آنان به شهر بیا !
و هنگامی که مرا دیدی ، فقط در صورتی که سرم بر شانه راست شخصی بود ، خواسته تو را اجابت خواهم کرد !
و اگر سرم بر شانه چپ آن شخص بود ، راه خویش در پیش گیر ، که اگر نه ، با نیشی تو را به خاکستر تبدیل خواهم کرد !
براتعلی که حرف های افعی را گزافه می پنداشت ، و امیدی به تحقق آن نداشت ، قبول کرد و از افعی خواست تا کمی از سر چاه فاصله بگیرد ، تا او بتواند بدون ترس به داخل چاه رود و زن را به بیرون کشد ! در حالی که از افشای نامش نیز در هراس بود !
افعی دور شد و براتعلی طنابی به درون چاه انداخت و فاطمه غرغرو را در حالی که غرغر می کرد ، به بیرون کشید و سوار الاغ کرد و به روستایشان باز گشتند .
چند روزی گذشت و مرد داستان را فراموش کرده بود .
تا این که یک روز صدای طبل و سرنا شنید !
خود را به مرکز ده رساند و جارچیان پادشاه را دید که بر طبل می کوفتند و سرنا می نواختند !
تا که آرام گرفتند .
جارچی با صدای بلند اعلام کرد که : هر که رمال است ، هر که فال گیر است ، و هر که مار گیر است ، با ما به شهر آید !
ناگهان داستان افعی و قول او ، به یادش آمد !
خود را به جارچی رساند و گفت : من مار گیر هستم !
جارچی گفت : تا کنون افراد شیاد زیادی به نیت گرفتن پول مفت آمده اند و نتوانسته اند مشکل را حل کنند !
ای مرد بدان که اگر دروغ گفته باشی ، جانت را بیهوده به هدر داده ای !
مرد قبول کرد و با آنان به شهر رفت .
به شهر که رسیدند او را به قصر پادشاه بردند .
در حالی که ازدحام جمعیت بسیار بود .
تا به جلو درب سالنی رسیدند .
به او گفتند : مار بزرگی بر دور دختر پادشاه پیچیده !
اگر توانستی مار را از گرد او باز کنی ، صاحب پول و مقام خواهی گشت !
و اگر قادر به انجام این کار نباشی ، گردنت را خواهیم زد !
تصمیم بگیر !
براتعلی که ترسیده بود ، با خود فکر کرد که اگر این مار همان افعی قصه ما نباشد ، چه ؟!
که درب سالن اتاق دختر پادشاه باز شد و دست و پای مردی را گرفته و به بیرون می کشیدند !
در حالی که مرد فریاد میزد : باز هم به من فرصت دهید ! حتما موفق می شوم ! بگذارید یک بار دیگر امتحان کنم !
براتعلی به داخل سالن نگاه کرد ، و نگاهش از دور به همان افعی افتاد ! و خوشحال شد !
تا به او گفتند : بسیار خوب ، نوبت توست ! به درون می روی و شانس خود را امتحان می کنی ؟! و یا انصراف می دهی و جان شیرینت را حفظ می کنی ؟!
براتعلی که حالا دلش گرم شده بود گفت : شانس خود را امتحان می کنم !
به داخل سالن بزرگی وارد شد .
در دو طرف سالن وزیران و صاحب منصبان و نزدیکان دختر پادشاه ایستاده بودند ، و در انتهای سالن تخت دختر پادشاه قرار داشت ،
دختر پادشاه در جلو تختش ایستاده بود ، و افعی سیاه و بزرگی در گردا گرد او پیچیده بود !
مرد همانطور که به مار نزدیک می شد ، از پایین تا بالا مار را برانداز می کرد !
مار بر دور دختر پیچ خورده بود و پیچ خورده بود و پیچ خورده بود و سرش را بر شانه راست دختر گذاشته بود !
با دیدن این صحنه مرد نفس راحتی کشید !
در حالی که صدای افرادی را می شنید که می گفتند : این همه رمالان و مارگیران با وسایل مختلف آمدند و نتوانستند مار را باز کنند ! این مرد چگونه خواهد توانست ، با دستان خالی در این کار موفق شود ؟!
و دیگری می گفت : این شیاد طمع کار نیز جان خود را از دست خواهد داد !
مرد که اکنون مطمئن شده بود افعی همان افعی و قول همان قول ثروت و جاه است ، به مار نزدیک شد و گفت : درود بر تو دوست عزیز !
افعی بی حرکت مانده بود و چشم هایش بسته بود .
مرد گفت : مرا یادت می آید ؟!
همانی هستم که زندگی تو را نجات دادم و زنی غرغرو را از چاه تو بیرون کشیدم !
تو به من قول جبران دادی !
و گویا اینک بهترین موقع برای آن است تا به عهدت وفا کنی !
پس دختر را رها کن و اجازه بده من هم به زر و دیناری برسم .
مار بی حرکت مانده بود !
کم کم سر و صداها بالا گرفت و مردم شروع کردند به گفتن که : او نیز شیادی بیش نیست ! او را به بیرون اندازید !
تا این که وقتی عکس العملی از مار ندیدند ، داروغه گفت : ای مرد وقتت تمام شده ، به بیرون رو تا دیگری آید و شانس خود امتحان کند !
مرد گفت : آرام باشید و اندکی دیگر وقت دهید ! من موفق خواهم شد !
ولی دید دو تن از نگهبانان به سوی او می آیند تا دست و پایش را گرفته و به بیرون برند !
و درب سالن نیز گشوده شد !
که در این هنگام صدای فش و فش غریبی بلند شد !
چشم های مار باز شد و با حرکتی ناگهانی صورتش را به مرد نزدیک کرد و لحظه ای در چشم او خیره شد !
همگی با دیدن این حرکت ساکت شده و نگهبانان بر جای ماندند !
افعی با صدایی آرام که فقط مرد می شنید به او گفت : اینک عهدم را به تو وفا کردم و دیگر قولی با تو ندارم ! دیگر بر سر راه من سبز نشو !
فش فش کنان از دور دختر پادشاه باز شد و با سرعت به بیرون رفت !
همگی مات و مبهوت مانده بودند که او چگونه موفق به این امر شده !
که ناگهان دختر پادشاه که دو روز تمام بر پا ایستاده بود و چیزی نخورده بود ! ، بی حال بر روی تختش افتاد !
و یکی فریاد زد : دختر پادشاه نجات پیدا کرد !
چیزی نگذشت که صدای طبل و دهل و سرنا و قره نی بلند شد !
به فرمان پادشاه یک هفته جشن عمومی اعلام شد .
مردم به کوچه و خیابان ریختند و هلهله کشان به پایکوبی و شادمانی پرداختند .
دیگ های طعام بر پا شد و همگی شادی می کردند .
مرد که با خود فکر می کرد حتما چند کیسه ای زر به او هدیه خواهند داد ، و راهی اش خواهند کرد ، از آن خوشحال بود !
که با حیرت فراوان دید که او را به حمام بردند !
و روز بعد لباس هایی فاخر بر تنش کرده و در میدان شهر بر تخت نشاندندش !
پس از ساعتی عروسی با لباس سفید در کنارش نشست ! در حالی که صورتش با توری سفید پوشانده شده بود .
با خود فکر کرد که اگر این موضوع را فاطمه غرغرو بشنود ! چه بر حال و روز او خواهد آورد !
که دید آن دو را به عقد یکدیگر در آوردند !
عروس توری را بالا زد و او چهره دختر پادشاه را شناخت ! و دانست که داماد پادشاه شده است !
روز بعد پادشاه او را به حضور خواست .
از این که جان تنها فرزندش را نجات داده است از او سپاسگذاری نمود و نیمی از اموال و املاک خود را بدو بخشید !
چند سالی گذشت ، و او در ناز و نعمت زندگی می کرد .
و خاطره ها به فراموشی سپرده شده بود .
تا این که یک روز صبح که در کاخ خود خوابیده بود ، با صدای طبل و سرنا از خواب بیدار شد !
جارچیان جار می زدند که هر که رمال است و هر که فال گیر است و هر که مار گیر است ، نزد ما آید !
خود را به آنان رساند و علت را جویا شد .
و شنید که مار بزرگی بر گرد دختر وزیر پیچیده است !
پس خود را به کاخ وزیر رسانید .
راهش را از میان جمعیت باز کرد ، تا به اتاق دختر وزیر رسید .
دخترکی لرزان را دید که ایستاده بود و مار افعی سیاه و بزرگی بر دور او پیچیده بود !
نزدیکتر رفت و افعی را شناخت !
همان افعی قصه ما بود !
بر گرد دختر وزیر پیچیده بود و پیچیده بود و این بار سرش را بر شانه چپ دختر گذاشته بود !
مرد تا این را دید به یاد حرف های افعی افتاد و دانست که دختر وزیر از این مهلکه جان سالم به در نخواهد برد ! و افعی قصد جان او را نموده است !
رمالان و مارگیران زیادی سعی داشتند دختر را نجات داده و مار را از گرد او باز کنند ، ولی موفق به این امر نمی شدند .
پس آهسته به عقب رفت و خود را در درون جمعیت فرو برد تا از آن جا به در رود .
ولی هنگامی که می خواست از اتاق خارج شود ، به ناگاه چشم وزیر بر او افتاد !
و وزیر با صدای بلند از او پرسید : ای داماد پادشاه ! مگر تو چند سال پیش از این موفق نگردیدی که جان همسرت را در چنین اوضاعی نجات دهی ؟
پس بیا و مردانگی کن و جان دخترکم را نجات ده !
همه برگشته بودند و به او نگاه می کردند و منتظر پاسخ او بودند !
او که در خیال ، روزی خود را بر تخت شاهی می دید ! می دانست که اگر کمک نکند ، تاثیر بدی بر آینده او خواهد گذاشت !
و از طرفی دلش به حال دخترک معصوم که از ترس سیاه شده بود می سوخت و می خواست کاری برای او انجام دهد ،
ولی وقتی به افعی نگاه می کرد و با علم به این که مار تصمیم بر قتل دختر گرفته است ،
مردد بر جای مانده بود !
تا همسرش که دوست دختر وزیر بود خود را بدو رساند و خواهش کرد که حداقل سعی خود را بکند !
پس مرد در مقابل عمل انجام شده قرار گرفت و پا پیش گذاشت !
هنوز چند قدمی به مار نزدیک نشده بود که مار حرکت سریعی کرد و نزدیک بود که او را نیش زند !
خود را به عقب کشید و گفت : ای مار ! چه میکنی ! منم ! همان که روزی تو را نجات داد و زندگی ات را آسوده کرد ! آرام باش و آن دختر بی چاره را رها کن !
افعی فش و فشی کرد و گفت : خیلی جرات داری که باری دیگر در جلو چشمان من ظاهر گشته ای ! مگر از جانت سیر گشته ای ! مگر به تو نگفتم که اگر سرم بر شانه چپ شخصی بود ، قصد جانش را دارم ؟! پس از جلو چشمانم دور شو ! که مرا دینی بر تو نیست ! عهدم را به تو وفا کرده ام و هر چه داری از من داری ! من قصد جان دختر را دارم و به هیچ روی از تصمیم خود باز نخواهم گشت ! و اگر قدمی دیگر پیش بگذاری تو را نیز به خاکستر مبدل خواهم کرد !
مرد تا این شنید به عقب رفت و به جمع گفت : سعی ام را کردم و مار باز نشد ! این کار ، دیگر کار من نیست !
اشک همسرش روان شد و به او به التماس افتاد !
مرد که چنین دید رگ غیرتش جنبید ! و مجددا به مار نزدیک شد ! در حالی که مار از تهور او در شگفت رفته بود !
سرش را نزدیک گوش مار کرد و چیزی گفت !
به ناگاه افعی فش فش کنان از گرد دختر وزیر باز شد ! و با حداکثر سرعتی که می توانست به بیرون فرار کرد !
همگی شادمان شدند و به دستور پادشاه سه روز جشن عمومی اعلام شد .
بر تخت نشسته بودند ، که همسرش از او پرسید : به آن افعی چه گفتی ؟ که با چنان سرعتی به بیرون گریخت ؟!
مرد گفت : به او گفتم که اگر دختر وزیر را رها نکند ، به ده می روم و فاطمه غرغرو را آورده و در چاه او خواهم انداخت !
همسرش پرسید : مگر فاطمه غرغرو کیست ! که چنین افعی بزرگی از شنیدن نامش این گونه به هراس می افتد ؟!
مرد گفت : به اپلیکیشن فصل یک برو و داستان حکایات و مکافات را سرچ کرده و بخوان تا عبرت گیری !
خداوند هیچ افعی سیاهی را گرفتار زن غرغرو نکند !!
پایان .