یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
مردی بر راهی گذر می کرد .
تا این که به مردی رسید که بر سر تشتی از آب نشسته بود و داشت گربه ای را می شست !
وی که با دیدن این صحنه دلش بر حال گربه به رحم آمده بود ،
به آن مرد نزدیک شد و گفت :
ای مرد چه میکنی ؟!
برای چه گربه را این چنین آزار می رسانی ؟ گربه را مشوی که می میرد ؟
مرد دومی گفت : نه نمی میرد !
و باز هم گربه را بر زیر آب فرو می برد !
مرد اولی گفت : آن حیوان طاقت این کار را ندارد ، رهایش کن و دست از شستن او بردار که خواهد مرد .
مرد دومی گفت : گربه مال من است و به تو مربوط نیست ! نگرانش نباش نمی میرد .
مرد اولی گفت : ای مرد ، گربه از آن توست ، جان گربه که از آن تو نیست !
ولی هر چه گفت نتوانست او را از این کار باز بدارد ،
پس راه خویش در پیش گرفت .
در راه باز گشت که از همان مسیر عبور می کرد ، دید که همان مرد بر سر تشت نشسته و سرش را با دستانش گرفته است و بلند بلند در حال گریه کردن است .
و جسد بی جان گربه در کنارش افتاده است !
مرد با دیدن این صحنه به او نزدیک شد و نگاهی با ترحم به جسد گربه نگون بخت انداخت و رو به مرد پرسید : ای نادان ! مگر به تو نگفتم گربه را مشوی که می میرد ؟!
مرد اولی که بسیار ناراحت بود در میان گریه هایش گفت : وقت شستنش که نمرد ، وقت چلاندنش مرد !
مرد اولی با شنیدن این حرف بر بلاهت وی گریست و راه خود در پیش گرفت .