یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
در جنگلی ، شیر ، سلطان جنگل ، مشغول استراحت بود .
که ناگهان دید ، فرزندش با چشمانی گریان به نزدش آمد !
از او پرسید : چرا گریه می کنی ؟! چه اتفاقی افتاده است ؟!
توله اش ، اشک ریزان گفت : حیوانی مرا گرفت و آزارم داد ! خیلی درد میکند !
شیر که از شنیدن این حرف بسیار ناراحت شده بود ، از توله پرسید : چگونه حیوانی بود ؟
توله گفت : حیوانی چهار پا بود که دو گوش داشت !
و شیر به این می اندیشید که خوب ، بسیاری از حیوانات این گونه هستند !
در فکر راهی بود تا حیوان خاطی را پیدا کرده و به سزای اعمالش برساند ، ولی چاره ای نمی یافت !
پس به دیدار روباه رفت ، که هوشش زبانزد خاص و عام بود .
داستان را برای روباه تعریف کرد و از او طلب کمک کرد !
روباه که خود ، شخص خاطی بود و به توله شیر تعرض کرده بود !
بر جان خویش بیم کرد ، و برای این که شیر ، زودتر دست از جستجو بردارد ، فکری کرد و گفت : سرورم ، شما ناراحت نباشید ! من به شما قول خواهم داد که آن حیوان با پای خودش به نزد شما بیاید و خود را معرفی کند !
شیر کمی خیالش راحت شد و رفت !
روباه مدتی فکر کرد که چه کند ! و بالاخره نقشه ای کشید !
روباه دوان دوان به نزد گرگ رفت و با هیجان از او پرسید : ای گرگ ، چرا این گونه بی خیال در جای خود نشسته ای ؟!
مگر خبر را نشنیده ای ؟!
گرگ که از همه جا بی خبر بود ، گفت : نه ! چه خبری ؟!
روباه گفت : شیر دستور داده است که هر حیوانی که زودتر خودش را به او برساند و معرفی کند ، آن حیوان را رییس جنگل می کند !
گرگ به سرعت از جا برخاست !
و همین که می خواست شروع به دویدن کند ، از روباه پرسید : پس تو چرا خودت نرفتی ؟! و این خبر را برای من آورده ای ؟!
روباه گفت : ای آقای گرگ ! رییسی شایسته شما است و بس ! من که باشم که در حضور شما ادعای ریاست کنم ؟! اکنون هم تا دیر نشده و حیوان دیگری خود را به شیر نرسانده است ، فرصت را از دست ندهید و خود را سریعتر به او رسانید !
گرگ در حالی که می دوید گفت : یادم باشد تا لطف تو را جبران کنم و شاید روزی تو را معاون خود کردم !
و به سرعت دور شد !
شیر خشمگین که در فکر بود و در میان جنگل قدم میزد ، ناگهان گرگ را دید که نفس نفس زنان خود را به او رساند و گفت : منم قربان ! منم ! من همان حیوانی هستم که به دنبال او می گردید !
شیر با تعجب پرسید : پس تو همان حیوان هستی ؟!
و گرگ گفت : بله قربان ! خودم هستم !
پس شیر دستور داد تا گرگ را در میدان جنگل به درخت بستند !
تمامی حیوانات جنگل را خبر کردند و همگی در صف شدند !
تا به دستور سلطان جنگل ، ضربه ای بر پشت گرگ وارد کنند !
حیوانات هر کدام ضربه ای میزدند ، تا نوبت به روباه رسید ، که او هم در صف بود !
گرگ تا نگاهش به روباه افتاد !
از شدت تنفر و انزجاری که از او پیدا کرده بود ، رویش را از او برگرداند !
که روباه گفت : اووه ! از وقتی رییس شده ای دیگر خودت را نمی شناسی !
ضربه ای بر پشت گرگ زد و از انتقامی که از او گرفته بود خوشحال بود .
پایان