یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های نه خیلی دور ...
جمعی خانوادگی از دوستان هم کلاسی قدیم ، دور یکدیگر ، جمع شده بودند .
آن ها سرگرم گفتگو بودند ،
تا این که یکی از آن ها که مدرک مهندسی عمران گرفته بود و با دیگری که حسابدار بود ، شوخی داشت ، گفت : اجازه دهید تا داستانی برایتان تعریف کنم .
همسر مهندس گفت : لطفا داستان خوبی باشد !
و مهندس عمران گفت : نگران نباش ! حتما همین طور است !
پس داستان خود را این گونه شروع کرد ...
یکی بود ، یکی نبود ، روزی روزگاری در گذشته های دور ...
شیر ، سلطان جنگل ، در حال قدم زدن در جنگل بود ، تا به حیوانات سر کشی کرده و از حال و روز آنان مطلع گردد .
تا این که ناگهان روباه را دید که بسیار ناراحت و افسرده ، با گوش های آویزان ، در حال راه رفتن است !
پس روباه را صدا زد و گفت : ای روباه ، بیا این جا ببینم !
روباه سلانه سلانه خود را به شیر رساند و گفت : امر بفرمایید قربان ؟
شیر پرسید : چگونه است که در جنگلی که من سلطان آن هستم ، حیوانی وجود دارد که این اندازه ناراحت است ؟! دلیل ناراحتی تو چیست ؟
روباه گفت : قربان چه بگویم ؟ که نگفتنش بهتر است ! ، بگذارید بر درد خود بمیرم ! که راه چاره ای برایم وجود ندارد !
شیر که کنجکاو شده بود پرسید : مگر درد تو چیست ؟ که من نتوانم مشکلت را حل کنم ؟ مرا آگاه ساز تا راه حلی برایت بیابم !
نا سلامتی من سلطان جنگل هستم !
روباه با نا امیدی گفت : قربان ، این گرگ نامرد ، هر روز مرا گرفته و مورد اذیت و آزار و تعرض قرار می دهد ! تا جایی که دیگر از زندگی خود سیر گشته و به فکر خودکشی افتاده ام !
شیر که با شنیدن حرف های روباه بر آشفته بود ، گفت : بی جا کرده است که هر روز تو را اذیت و آزار می کند ! برو صدایش کن تا به این جا بیاید ، ببینم !
روباه اطاعت کرد و به دنبال گرگ رفت ، و دقایقی دیگر در محضر شیر ایستاده بودند .
شیر از گرگ پرسید : ای گرگ ، شنیده ام که تو هر روز این روباه بد بخت را گرفته و مورد اذیت و آزار و تعرض قرار می دهی ؟! آیا این گفته صحیح است ؟!
گرگ که ترسیده بود گفت : بله قربان صحیح است !
شیر پرسید : خوب چرا چنین می کنی ؟! مگر نمی بینی که این کار تو موجب رنجش و عذاب روباه را فراهم کرده است ؟!
گرگ پاسخ داد : قربان ، خودتان بهتر می دانید که در جنگل ، وسیله سرگرمی دیگری وجود ندارد و من کار دیگری ندارم که انجام دهم ! پس وقت خود را با روباه پر می کنم !
شیر گفت : بیخود ! این چه حرفی است که می زنی ؟! دیگر حق نداری که هر روز روباه را مورد اذیت و آزار قرار دهی ! و من به تو دستور می دهم که فقط هفته ای یک بار می توانی این کار را انجام دهی ! فهمیدی ؟!
گرگ که شیر را بسیار عصبانی می دید ، فورا قبول کرد و اطاعت کرد !
شیر از روباه پرسید : از حکمی که داده ام راضی هستی ؟
روباه که هفته ای یک بار را ، از هر روز اذیت شدن بهتر می دید ، گفت : بله قربان ، راضی هستم !
و هر یک به راه خود رفتند .
چند ماهی گذشت ،
تا این که یک روز ، شیر ، که در حال قدم زدن در جنگل بود ، دوباره همان روباه را دید که با حالی نزار و افسرده و با گوش های آویزان ، در حال راه رفتن بود !
روباه را صدا زد و گفت : می بینم که هنوز ناراحت و افسرده هستی ! مگر از حکمی که داده ام راضی نیستی ؟!
روباه گفت : چه بگویم ؟ که نگفتنش بهتر است !
دیگر جانم به لبم رسیده و همین روز هاست که خود را خواهم کشت !
شیر با تعجب پرسید : مگر چه شده است ؟ تعریف کن ببینم !
روباه آهی کشید و گفت : قربان ، این گرگ نامرد مرا گرفته و اذیت می کند و می گوید ، این برای این هفته ! روز بعد مرا می گیرد و اذیت می کند و می گوید ، این برای هفته بعد ! باز روز بعد که اذیتم می کند ، می گوید این برای هفته بعد از آن ! و این گونه مرا هر روز اذیت کرده و به هفته های بعد حواله می دهد !
تا قبل از حکم شما فقط اذیت می شدم ! ولی حالا حسابدار هم شده ام !!
همگی خندیدند ، به جز شخص حسابدار که در فکر بود که چگونه متلک مهندس را جبران کند !
تا این که کمی گذشت و گفت : بسیار خوب ، اجازه دهید تا من هم داستانی برای شما تعریف کنم .
همسر حسابدار گفت : لطفا داستان خوبی باشد .
و حسابدار گفت : هر چه در عالم است ، در آدم است !
و داستان خود را این گونه شروع کرد ...
یکی بود ، یکی نبود ، روزی ، روزگارانی ، در گذشته های دور ...
شبی مردی به خانه خود رفت .
همسرش را دید که به استقبالش آمد و سریعا سفره شام را گشود .
مشغول خوردن شد که متوجه شد همسرش دست بر خوراک نمی برد !
به او که نگاه کرد ، دید چشمان زن دارد برق می زند !
از او پرسید : چه شده است که این گونه شادمانی ؟!
زن پاسخ داد : ای مرد خبر خوشی دارم !
مرد پرسید : چه خبری ؟
زن گفت : امروز در مجلسی بودم و با گوش های خودم شنیدم که اگر زن و شویی نیت کنند و زناشویی کنند ، خدا در بهشت خانه ای برایشان مهیا خواهد کرد !
مرد با شگفتی پرسید : واقعا ؟!
زن خندید و با سر تایید کرد و گفت : زودتر شام خود را بخور که کار بسیار داریم !
مرد سریعا خوردن را نیمه کاره رها کرد و هر دو با فکر رسیدن به آرزوی دیرینه اشان به بستر رفتند !
خانه ای ساخته شد ! و زن گفت : ای مرد ، دخترمان سالهاست که به خانه بخت رفته ، ولی هنوز مستاجر است ! بیا تا خانه ای نیز برای او سازیم !
مرد موافقت کرد و نیت کردند و خانه ای برای او در بهشت ساختند ! که زن گفت : ای مرد ، پسرمان نیز تا چند سال دیگر داماد می شود ! بهتر است برای او هم خانه ای بسازیم ! مرد این بار هم موافقت کرده و نیت کردند و خانه ای برای او در بهشت ساختند !
نزدیکی های صبح شده بود و کار ساخت و ساز به فامیل های درجه دو و سه رسیده بود !
زن گفت : ای مرد ، بیا و برای نوه دختر خاله ام نیز خانه ای بسازیم !
مرد که نا نداشت و بی رمق در جای افتاده بود ! گفت : ای زن ، من دیگر توان ندارم ! و اکنون است که از حال رفته و بی هوش گردم !
دیگر ، مابقی را خودت می دانی و مهندس عمران !!
همگی خندیدند ، جز مهندس که رنگ به رنگ می شد !
پس از جا برخاستند و گفتند :
نخود ، نخود ، هر که رود ، خانه خود .