یکی بود ، یکی نبود ، ...
روزی ، روزگارانی ، در زمان های دور ...
در جنگلی ، هزار پایی زندگی می کرد که با وجود آن همه پا عجیب خوب می رقصید !
این هزار پا هر وقت به رقص می پرداخت ، جانوران جنگل همه برای تماشا گرد می آمدند .
و همه محو زیبایی رقص او می شدند .
همه به جز لاک پشت !
که رقص هزار پا را دوست نمی داشت ! و حسودی اش می شد !
نمی توانست صاف و ساده بگوید که رقص او را دوست ندارد !
در ضمن هم نمی توانست بگوید خودش بهتر می رقصد !
و اگر می گفت ، مگر کسی حرفش را باور می کرد ؟!
لاک پشت پیش خود فکر کرد : چطور می توانم جلو رقصیدن هزار پا را بگیرم ؟!
پس دست به تمهیدی شیطانی زد !
نشست و نامه ای به هزار پا نوشت !
و گفت :
ای هزار پای بی همتا !
من یکی از ستایشگران جان نثار رقص شما هستم .
دلم می خواهد بدانم شما هنگام رقصیدن چه فوت و فنی به کار می برید ؟
آیا اول پای چپ شماره ۲۸ خود را بر می دارید ؟ و بعد پای راست شماره ۳۹ را ؟
یا این که ابتدا با پای راست شماره ۱۱۷ شروع می کنید و پای چپ شماره ۹۴۴ را دنبال آن می آورید ؟
چشم به راه پاسخ شما با بی صبری تمام ، ارادتمند واقعی ، لاک پشت .
هزار پا نامه را که خواند بی درنگ به فکر فرو رفت !
واقعا موقع رقص چه می کند ؟!
کدام پا را ابتدا بر می دارد ؟ و کدام پا را بعد ؟
و می دانی آخر سر چه شد ؟
هزار پا هیچ وقت دیگر نرقصید !
دقیقا !
و تخیل که به بند تعقل در آید !
نتیجه همیشه چنین است !
*