یکی بود ، یکی نبود ...
روزی ، روزگارانی ، در گذشته های دور ...
مردی ماهیگیر و بسیار حسود نسبت به همسایه خود در روستایی زندگی می کرد .
روزی هنگامی که تور ماهیگیری را از آب بالا کشید ، چراغی عجیب درون تورش دید !
چراغ را به خانه برد و شروع کرد به تمیز کردن آن و با دست ماسه ها را می زدود و دست بر چراغ می کشید .
ناگاه دودی غلیظ از لوله چراغ بیرون زد !
و غولی بزرگ در مقابلش ظاهر شد !
مرد ماهیگیر با ترس و تعجب به آن غول نگاه می کرد .
که غول گفت : در خدمت سرورم ! مرا احضار کردید ؟ امر کنید تا اجابت کنم !
مرد بر خود مسلط شد و پرسید : هر چه آرزو کنم اجابت می کنی ؟!
غول گفت : بله سرورم !
مرد ماهیگیر کمی فکر کرد و با شک و تردید نسبت به غول ، گفت : از تو می خواهم که یک بز به من بدهی !
غول فورا اجابت کرد و بزی در کنار مرد ظاهر شد !
مرد ماهیگیر که باورش نمی شد ، با خوشحالی دست بر پشت بز می کشید .
که ناگهان صدای گاوی از خانه همسایه اش شنید !
پرسید : این صدای گاو دیگر چیست ؟! همسایه ام که گاو نداشت !
غول گفت : هر چه به تو بدهم ، دو برابرش را به همسایه ات خواهم داد !
مرد که بسیار عصبانی شده بود گفت : تو دیگر چگونه غولی هستی ؟! بز را نمی خواهم ! آن را پس بگیر و گاو را نیز از همسایه ام بگیر !
غول گفت : متاسفم سرورم ! باز گشتی در کار نیست !
مرد ماهیگیر که این را شنید ، بسیار خشمگین شد و از حسادت در حال ترکیدن بود !
پس فکری کرد و گفت : آرزوی دیگری دارم !
غول گفت : امر کنید سرورم !
مرد گفت : آرزو می کنم یک چشم مرا کور کنی !
غول با شگفتی تمام ، یک چشم مرد را کور کرد !
و هر دو چشم همسایه اش را نیز کور کرد !
خداوند هیچ شخصی را گرفتار همسایه بد نکند .
قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید !