جزوه عشق : یاد واره 

نویسنده: mohamadrezaeshghiii

در خلوت شب های خود یک دم به یادم آمدی
دامنت چسبیدم و گفتم به دادم آمدی

گفتمت یک دم بمان تا بوسه ای بر پا زنم
گفتی برو زاری مکن چون تو دمادم آمدی

گفتمت ناز مکن چند لحظه ای بیش بمان
گفتی کنم زیرا که ناز زیبا به کارم آمدی

گفتمت صورت خود از رخ من وا مگیر
گفتی ببین چون لعبتی دنبال رویم آمدی

گفتمت کوشش مکن این دل ز خود سر وا کنی
گفتی نبستم من دلت پس خود به سویم آمدی

گفتمت عاشق منم عاشق به وصلت این منم
گفتی کسی جز تو نبود عاشق به نزدم آمدی

گفتمت دیوانه ام شوریده ام کاری بکن
گفتی برو این کار  از دست خدایم آمدی

گفتمت این مایه قهرین تو از بهر چیست
گفتی مگر دارد دلیل کز من به وصلم آمدی

گفتمت اندک بخواهم دیدن روی تو را
گفتی مگو این نیز بسیاری به چشمم آمدی

گفتمت تا کی بسایم سر بر آستان درت
گفتی بکوش تا دلم روزی به رحمم آمدی

گفتمت خواهد رسید آن روز زیبا نعمتی
گفتی نبینم طالعی آن روز در کام آمدی

گفتمت سودای عشقت خانه ام ویران کند
گفتی عجب بر خانه ای ترسی به جانم آمدی

گفتمت عشقی به دل دارم که آتش می زند
گفتی رها کن دامنم شعله به سوزم آمدی

**
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.