فرجام عشقم در سراب آمد به روز
اندک شاد سرشتم ابتدا آمد به سوز
نا به کامی بر گزاف بودن شده
هستی و یاد تو هم پنهان شده
غصه ام بر گریه و آن کار نیست
صبر و طاقت را برایش عار نیست
من که در دنیا ندیدم روی خوش
در همه هستی ندیدم یار خوش
شاید این قصه غم فال من است
به جهان خسته و تنها همه افعال من است
گر نخواهی خوانم این قصه عشق
قصه ای کز ورقش بارد غصه عشق
باید این دل را به ویرانی کشم
در همه احوال سیر نا کامی کشم
اما دلم با بی صدا گوید مرا
صبری بکن صبری بکن آید تو را
عاشق به عشقی نا سر انجامم بدان
آید مرا درد و غمش با هم بدان
**