گم گشته وادی دنیا منم
رو سیه در خاص و عام تنها منم
بد کلافی گشته ام اکنون اسیر
ره نما تا ره شوم کوه غمم
هیچ کس نگشاید دری به رویم
هیچ کسی نمی داند سر دلم
خواهم که فریاد کنم بر شهر شب
برخیز و ببین که چه تنگ است دلم
دیگر ندارد خون من رنگی به رو
پس بشورم من بر این درد و غمم
گریه تنهایم گذاشت بی من برفت
مانده ام من چه کنم دشت غمم
نه یاری نه دلبری نه هم دمی
من همه بد سیرتی پس چه کنم
دیگر بس است دنیا دگر پایان بده
تا کی رود از پی هم روز و شبم
این چرخش بیهوده ات دیگر چرا
لااقل بنشین کمی تو در برم
آید آن روزی که چرخی بر فلک
بی شرر یا بی طمع با هم زنیم
گر که اینم آرزو شد جامه تن
بر هم عشقی در جهان با هم زنیم
**