من برگشتم ایران : #پارت چهار

نویسنده: zahra1385far


+ آقای ابراهیم‌زاده! ... . 
 واقعا با اینکه ماسک کلاه داشتم کسی من رو شناخته؟ ... 
برای جلب توجه نکردن به راهم ادامه میدم ، اما یکی یکهو محکم تکونم میده و با صدای نسبتا بلند و لحن لاتی میگه : 
 + هوی آمو کجا ... وایسا با هم بریم ... . 
 که توجه همه جمعیت به سمت ما جلب می‌شه ... من هم به سمت آن شخص که از صداش معلوم شده بود یک دختره برمی‌گردم . 
 اون دختره دوباره به همون لحن داد می‌زنه : 
 + چیه نگاه داریم ... چند تا پا داریم ... . 
 یک سری با تاسف و یک سری هم با بی‌تفاوتی نگاشون را از ما می‌گیرند و به راه خودشون ادامه میدن ... 
 _ بفرمایید خانم با من کاری داشتید؟ ... 
 + خوب معلومه که دارم ... 
 _ هِع ... اگه کار داشتین که اینطوری آبروریزی را نمی‌نداختین ... 
 + خوبه خوبه ... حالا دور برت نداره ... بعدشم خب تو جوابمو ندادی همینجوری رفتی ... منم حرصم گرفت ... 
 _ فقط حرصتون گرفت؟ ... 
 + خوب کاملا حرص که نه ولی خب ... حالا بگذریم ... تو محسنی ... ابراهیم‌زاده ... درست میگم ... مگه نه؟ ... 
 _ خوب امرتون ... میشنوم ... 
 + خوب ببین آقای ابراهیم‌زاده ... شاید شما بعد این همه سال من رو نشناسی ولی من تو رو خوب یادمه ... آقا محسن ... 
_ خوب خانم من نمی‌دونم الان با چه شخصی دارم صحبت می‌کنم! ... 
 + من ایرانم ... 
 هِع ... ایران ... مسخره است ... 
 _ ببین خانم جون من و احمق فرض کردی ... یا خودتو ... 
 + او لندش خانم جون نه ... دومندش ببین آقا محسن خان من با کسی شوخی ندارم ... سومندش شما نذاشتید من حرفمو تموم کنم ... 
 هِع ... من نزاشتم یا تو شمرده شمرده حرف زدی ... 
 _ خب حالا ... ادامه فرمایشاتون ... 
 + داشتم می‌گفتم ... راستیتش من دختر عموی شما هستم ... ایران ابراهیم‌ زاده ... . 
_ چی! ... ایران ... 
 ... ادامه دارد ... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.