من برگشتم ایران : #پارت شش

نویسنده: zahra1385far


ایران عزیز دردونه ی خانواده ابراهیم زاده... همون دختر توی فامیل که از بچگیش همه میگفتن باید عروس ما بشه... شاید مسخره باشه ولی اینا واقعیته... 
+ هی آقای محترم... کجایی زود باش بریم... 
 _ من با تو هیجا نمیام... از قبل هم تو هتل اتاق رزرو کردم... الانم باید برم... بهتره شما هم بری خانم محترم.... 
 + منو ببین آقا محسن... منم میدونم نمیخواستی کسی بدون میای ایران... خود منم وقتی رفتم خونه ی عمو شنیدم وکیلش داش میگفت تو امروز میای ایران... منم از صبح اینجا منتظرم تا تو بیای بهت بگم اگه همین الان با من نیای... زن عمو ناراحت میشه... چون من نتونستم به زن عمو نگم... پس بیا بریم تا عمو نفهمیده زن عمو میدونه... وگرنه کاری میکنه که تو از اومدنت پشیمون بشی... 
 _ خب منظورت از این حرفا یعنی چی!... 
 + یعنی همین... من شنیدم عمو به وکیلش گفته هر تور شده نزاره کسی بفهمه تو ایرانی... یجورایی میخواد بیاد تا باهات حرف بزنه گویا شرط و شروطی داره که شاید پشیمونت کنه... 
 _ از چی پشیمون کنه؟... 
 + شاید رفتار قبلنت ... ای بابا ... من چه میدونم انگار علم غیب دارم... 
 اه بازم دردسر.... نمیشه پاتو بزاری ایرانو بدون دردسر بگذره... 
 + ای بابا زود باش دیگه... تا وکیل عمو از راه نرسیده... اون موقع من نمیتونم برات کاری کنم... 

 ... ادامه دارد ...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.