من برگشتم ایران : #پارت هفت

نویسنده: zahra1385far


روز سوم فیلمبرداری
 
 * این واقعا ته شانسه آخه بدتر از اینم داریم... 
 _ چیزی شده آقای سرمدی... 
 * چی بدتر از این محسن جان که همین تو شروع کار گیریمور تصادف کنه دستشم بشکنه... از اون بدتر اینکه به هر گیریموری زنگ زدم قبول نمیکن
... میگن یا دست مزده بیشتر یا تا آخر ماه باید صبر کنیم... 
 _ اینکـه مشکــ... 
 * صبر کن محسن جان مشکل همین جاس که تو این مدت که من دنبال گیریمورم ... بازیگر های دیگه که فعلا نیومدن هیچی اومدنشون عقب میوفته... اما در مورد تو همین که به خاطر فیلم من تمام کنسرت هاتو تا چند ماه آینده نیمه معلوم گذاشتی شرمندت شدم... و حالــ... 
 _ ببینید آقای سرمدی اگه به فکر ناراحت شدن منین که من تا هر وقت گیریمور پیدا کنین با بچه های گروه موسیقی شروع به ضبط تیتراژ پایانی میکنیم... اینجوری تو زمانی که برای پیدا کردن گیریمور از دست میدیم از اونور جبران میشه... درست نمیکنم...
 * تو درست میکی محسن جان فکر عالییه ... پس الان تو برو منم به بقیه میگم تا یک هفته برن استراحت تا گیریمور پیدا کنم...
 _ باشه... پس فعلا آقای سرمدی... 
 .... 
سخت ترین سکانس فیلمنامه فرار و مخفی کردن خودمون از جلو جشمه وکیل توی فیلمنامه... سختیش بخاطره این بود که... 
 - آقای ابراهیم زاده... آقای ابراهیم زاده... 
 _ بله... آقایــ... 
 - سلام اومدم بکم ماشینتون رو آوردم جلوی دره پشتی فرودگاه....و اینگه دیگه وسایل جمع شده و قراره این بخش رو باز کنن مسافرا میان و... 
 _ بله فهمیدم... ممنون... و سوییچ 
 - بفرمایید... 
 ..
: آقای ابراهیم زاده خواهش میکنم ... بیاید با بچم یک عکس بندازین... 
 _ حتما... چرا که نه... 
 یه مرد جوان با یه بچه هشت ساله... که دوست داره با من عکس بندازه... 
 : ممنون آقای ابرهیم زاده... 
 :: آخ جون بابا با محسن ابراهیم زاده عکس انداختیم... 
 _ خواهش میکنم... دختر خوشگلی هم دارید... من باید برم... خداحافظ آقا و خانم کوچولو... 
 :: ممنون عمو.... 
 یه اتفاق تکراری مثل هر دفعه... اما شیرین...
فکر کنید یه سکانس از یک فیلم جوری دیگه اما تو دنیای واقعی برای آدم اتفاق بیفته... چی میشــ... 
 + هوی آمو کجا سیری... صبر کن منم بیام باهم سیر کنیم... 
 این تو فکر بودن من باعث شده... با یه خانم محترم برخورد کنم و سوییچ من و وسایل اون خانم بریزه... 
 + هی عــمــــــو... کجایی... نکنه عاشقی چیزی... 
 _ هــا! ... 
 - فکر کنم دختره نمیدونه به کی خورده... 
 -- آره فکر کنم... 
 پس یعنی این خانمه محترم منو نشناخته... چه خوب... 
_ سلام خانمهـــ... 
+ خوبه خوبه ... پرو نشو ... بعدشم زدی اسمم میپرسی.. چه پرو... 
 _ خب من معذرت خواهی می کنم خانم... و اینگه من محسن هستم و شما... خانمهــــ... 
 + ایران هستم... ایران ایرانی... و شما آقای محسنـــه... 
 ... 
 ... ادامه دارد ... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.