آخرین ملاقات‌بامامانم : عنوان

نویسنده: mia395884

#آخرین‌ملاقات‌منو‌مامانم
#پارت_1
.
بلخره مامانم با کلییی زور و التماس و خواهش منو به پارک سر خیابون(لاله) برد. خب خیلی خوشحال بودم و مث بچهای دیگه با وسایلاش بازی میکردم
_ببینم خانوم خانوما !خوب بازیتو بکن که تا یه هفته نمیای اینجا
جواب بهش ندادمو به یه جا خیره شدم
_سحر؟
+مامانییییی ببین اون مغازه پشمک میفروشه
_خب؟
+تروخدا خیلی وقته نخوردم خواهش میکنم.
سرشو به نشونه ی باشه تکون داد خواستم دستشو بگیرم ک بریم پشمک بگیریم ک مامان بهم گفت: تو همینجا بمون تو خیابون نیا میتونی بازیت هم قشنگ بکنی.
چشام پر اشک شده بود اخه میترسیدم همیشه از جاهای شلوغ بدون مامان ، مامانو بغل کردمو گفتم نمیخوام عمراا. اون داشت فکر میکرد ک میتونه چیکار کنه.
و بعد از چند دقیقه گفت : بیا دنبالم
بعد منو برد پیش اقایی که رو نیمکت نشسته بود و داشت کتاب میخوند
_اقا سلام ببخشید میشه دخترم چند دقیقه پیشتون باشه ازشون مراقبت کنین؟
اقا لبخندی زدو گفت (حتما)
من اونجا کنارش نشستم و ب سر تا پاش نگا کردم. خب مرد محترمیه، عینکیا محترمن و کتابخونن تو همین فکرا بودم ک ..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.