خانواده ی آدام به تازگی خانه ی جدید را گرفتن . روی دیوار اتاق یه نقاشی خورشید که فکر میکردند بچه ی خانواده ی قبلی این نقاشی رو کشیده ، زیاد جدی نگرفتن و هربار بدون توجه از آنجا رد میشدند . یه چیزی توجه مادر بچه رو جلب کرد . بچه با نقاشی روی دیوار حرف میزد ، اول توجهی نکرد ولی باز دید بچه چندین ساعت با نقاشی حرف میزند. بچه به مادرش گفت : مامان دوستم از من پرسید چرا به این خانه آمدیم؟ مادر کمی ترسید اما فکر کرد بچه با تخیلات خودش این حرف رو زده . روز بعد وقتی مادر از اتاق گذشت علامت های وحشتناکی با خون را روی نقاشی دید ترسیده بود عرق از سر و رویش میریخت شب شد ! موقع خواب از اتاق سر و صدا ها ی وحشتناکی به گوش میرسید . مادر فکر میکرد این نقاشی تسخیر شده است . فردا مادر به اتاق رفت و دید بچه به دار آویزان است و زیر آن با خون نوشته امیدی برای زنده ماندن نیست . خانواده ی آدام سعی کردن آن خونه را بفروشند ، چند روز گذشت هر روز بد تر از دیروز بود . بالاخره یک نفر خواست این خونه رو بخره اون مرد ازشون پرسید چرا این خونه رو خریدید ؟ مادر که براش این سوال آشنا بود حرفی نزد . مرد خونه رو دید و پسند کرد و خریدش . خانواده ی آدام به خونه ی مادر بزرگ رفتن و گفتند که اون خونه نفرین شده بود . مادربزرگ بهشون گفت که قبلا مردی روانی که بچه ها را تا چندین روز تو آن اتاق زندانی میکرد ، آن نقاشی یکی از آن بچه ها بوده که در سال 1946 به قتل رسیده بوده خانواده ی آدام چند روزی توی خانه ی مادر بزرگ سپری کردند ولی همش فکر بچشون تو سرشون بود . سعی کردن آن خونه رو فراموش کنند . اما اگر خانه رو فراموش میکردند باز هم صدای بچشون تو گوششان میپیچید . خانواده ی آدام سعی کردند آن خانه ی نفرین شده را برای همیشه از بین ببرند ، اما سعی کردند بی خیال بشوند .