قسمت 1

مسافر

نویسنده: Mokhtar_Hesami



او هیچ وقت از اتوبوس شهری استفاده نکرده و همیشه با تاکسی به سفرهای درون شهری رفته است. اکنون که گرانی و شرایط بد اقتصادی بیداد می‌کند، به فکر افتاده که از این پس برای کاهش هزینه‌های زندگی با اتوبوس به محل کار برود..

سوار می‌شود و اتوبوس به راه می‌افتد. کمی جلوتر مسافری از راننده می‌خواهد توقف کند تا او پیاده شود. راننده عصبانی می‌شود و به او می‌توپد که: «چه خبر است آقا؟ مگر تاکسی سوار شده‌اید؟ ما فقط در ایستگاه توقف می‌کنیم. اگر خارج از ایستگاه بایستیم جریمه می‌شویم.» اما هنوز به ایستگاه بعدی نرسیده‌اند که توقف می‌کند تا چند مسافر سوار شوند..

دو ایستگاه آن‌طرف‌تر، یک زن و یک دختربچهٔ ژنده‌پوش از اتوبوس پیاده می‌شوند و کرایه نمی‌دهند. راننده، شروع به داد و بیداد می‌کند و از اتوبوس پیاده می‌شود و دنبالشان می‌کند. زن می‌گوید: «شما که سر و وضع ما را می‌بینید. ما آه نداریم که با ناله سودا کنیم. به خدا اگر از حال و روز ما خبر داشتید، پولی هم دستی به ما می‌دادید.»

پیرمردی راننده را صدا می‌زند و می‌گوید: «برگردید، من کرایهٔ آنها را می‌دهم.» راننده می‌گوید: «باید خودشان کرایه بدهند. اینها را من می‌شناسم. روزی کمتر از یک میلیون تومان کاسب نیستند. الان این بچه را به پارک لاله می‌برد که تا غروب برایش فال حافظ بفروشد..»

وقتی به پشت فرمان برمی‌گردد مدام چانه می‌زند. گویی فنر زبانش در رفته است. از همه چیز گلایه می‌کند. یک پسر ده دوازده ساله در صندلی جلو سمت راست نشسته و تنها کسی است که راننده می‌تواند وقتی که سرش را برمی‌گرداند مستقیم با او صحبت کند. راننده دو گوش مفت گیر آورده است و از پررویی و گستاخی مسافرانی سخن می‌گوید که این روزها کرایه نمی‌دهند و او مجبور می‌شود که برای گرفتن حق خود، با چنان آدم‌های زبان‌نفهمی سر و کله بزند...

چند ایستگاه جلوتر پسرک پیاده می‌شود. راننده مثل فنر از جا می‌پرد و فریاد می‌زند: «آهای گوساله، تو هم که کرایه ندادی. همینم کم بود که تو نیم‌وجب بچه‌ هم سرم کلاه بگذاری..» پسرک به تته پته می‌افتد و با صدایی لرزان می‌گوید: «من کارت زدم.» راننده که خون به صورتش دویده و مثل لبو قرمز شده است، می‌گوید: «اگر راست می‌گویی کارتت را نشانم بده ببینم، بچه نیم‌وجبی بی ‌چشم و رو.» پسرک به دور و برش نگاهی می‌اندازد و زبانش بند می‌آید. راننده بر او می‌غرّد: «تو که کارت نداری، چه‌طوری کارت زده‌ای؟»

پسرک پا به فرار می‌گذارد. راننده دنبالش می‌دود. چند متر آن طرف‌تر به او می‌رسد و از پشت، یقهٔ پیراهنش را می‌گیرد. اما ظاهرا می‌ترسد که کار بیخ پیدا کند، و یقه‌اش را رها می‌کند.. مردم به تماشا ایستاده‌اند. پسرک پنجاه متر که می‌دود، می‌ایستد و نگاهی به عقب می‌اندازد تا مطمئن شود که راننده از تعقیبش منصرف شده است. سپس راهش را می‌گیرد و می‌رود. نگاه خسته و بی‌روح مسافران، او را دنبال می‌کند، تا اینکه در میان انبوه عابران ناپدید می‌شود.. راننده به پشت فرمان باز می‌گردد. پایش را روی پدال گاز می‌فشارد و حکومت و ملت و زمین و زمان را به باد فحش و ناسزا می‌گیرد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.