خنجر و زنبق : پارت اول
0
13
0
6
صدای چکیدن قطرات آب روی سنگی که جایی در محیط بیرون، پشت دیوار قرار داشت، برایش حکم یک صدای تکراری و معمولی را پیدا کرده بود. روز و شب، شب و روز، صدا پایانی نداشت. نمیدانست صدای حاصل، به دلیل وجود چه چیزی بود که تمام نمیشد، اما حدس میزد که شاید به خاطر وجود یک چشمه باشد؛ هر چند که احمقانه به نظر میرسید.
آن صدا برایش تداعیگر گذشتهها بود، صدای چکیدن قطرات خون از اندام قطع شده بر زمین. لحظاتی که شمشیرش را تا انتها وارد جسمی میکرد و صدای برخورد قطرات خون در حال چکیدن از شمشیرش را بر زمین با گوشهای تیزش میشنید.
سرش را کمی بالا برد و نگاهش را به دیوار از جنس سنگ خارای مقابلش گرفت. بندهای بین سنگها، از گذر طولانی زمان به سیاهی میزدند، کثیف و رقت انگیز. آنقدر آنها را تماشا کرده بود که ندیده هم میتوانست شکلشان را توصیف کند.
خسته و بیحوصله، چشمانش را به طرف تنها پنجرهی کوچک و موجود در سلولش چرخاند و از پشت میلهها، به آسمان آبی نگاه کرد. تضاد بین آن دو فضا برایش مسخره بود؛ نگاه از حبس، به آزادی. نگاه از زندان، به رهایی.
پوزخندی روی صورتش نقش بست و بدون عجله، تن خستهاش را به آرامی روی تنها تخت چوبی و زهوار در رفتهی سلولش کشید. بدنش را آهسته روی الوارهای بدون تشک آن جابهجا کرد و در اعماق ذهنش، تصویری از تختخواب ایام قدیمش را تصور کرد که چطور بالشها و تشک نرمش، او را در خود میبلعیدند. با همین تصورات سرگرم بود که تنها چشم سالمش را بست، و در سکوت و تنهاییاش به خواب رفت.
***
تیغهی شمشیرش آنقدر به صورتش نزدیک شده بود که میتوانست نقش و نگارش حکاکی شدهی روی آن را به وضوح ببیند. اگر گاردش را باز میکرد، توسط حریفش زخمی میشد. اما زیر لب غرید و با فریادی، لگدی نثار حریفش کرد و قبل از این که حریف متوجه اوضاعش شده باشد، شمشیرش را با مهارت زیادی به سمت صورت او رقصاند.
شمشیر که مقابل صورتش رسید، در یک لحظه نفسها در سینه حبس شد. حریف تمرینیاش، وحشت زده و نفسزنان به نوک تیز و برندهی شمشیرش خیره مانده بود و تکان نمیخورد. ادوارد با دیدن این صحنه، لبخند کمرنگی زد و آهسته شمشیرش را پایین آورد و او دور کرد. دستش را به طرف شاگردش برد تا به او کمک کند تا برخیزد و گفت:
- تمرین خوبی بود، ولی دفعهی بعد یادت باشه که موقع حمله به حریفت، همیشه باید فاصلهت رو حفظ کنی و بیش از حد نزدیک نشی تا نتونه غافلگیرت کنه. همینطور باید تو افکارت، یه قدم از حریف جلوتر باشی. همیشه باید حرکات بعدیش رو حتی از خودش هم زودتر پیشبینی کنی.
شاگردش تازهکارش از جا برخاست و با احترام به طرف استادش خم شد. دستش را با ژست خاصی بر سینه گذاشت و متواضانه جواب داد:
- اطاعت فرمانده.
وقتی که دوباره صاف ایستاد، نقاب سیاهش را به چهره کشید و مودبانه از پیش ادوارد فاصله گرفت. مابقی شاگردهای مبتدی و تارهکار در حالی که هیجانزده با هم پچپچ میکردند، با حسرت به همان شاگردی چشم دوخته بودند که سعادت یک مبارزه تمرینی با فرمانده وانداریا را نصیبش شده بود، یعنی با استاد اعظم.
ادوارد دستانش را پشت کمرش به هم قلاب کرد و در حالی که روی پاشنهی چکمهی چرمی سیاهش میچرخید، به طرف شاگردان تازهکار ایستاد و دستور داد:
- مشغول تمرین بشید و برای کسب مهارت بیشتر با تمام وجودتون برای پیشرفت در راه کشور و ملکه تلاش به خرج بدید. گارد ویژه، وقت و زمانش رو بیهوده از دست نمیده و اجازه نمیده که هیچ دشمن با جسارتی زنده بمونه.
و سپس مسئولیت آنها را به یکی از شاگردان ارشدش که در همان نزدیکی ایستاده و نظارهگر بود، سپرد. قبل از رفتنش، دوباره نگاهی به میدان مبارزه انداخت که حالا با شاگردان تازهکارش پر شده و هر کسی مشغول به انجام تمرینی بود.
به هدف مرتب کردنش، به یقهی پالتوی چرمش دستی کشید و به طرف دفترش گام برداشت که در بالاترین نقطهی ساختمان عظیم و بزرگ متعلق به گارد ویژه واقع شده بود. مثل عادت همیشه، خونسرد و آرام قدم برمیداشت و از بین جمعیت سربازانش میگذشت. شاگردهای آماتور با دیدن او احترام میگذاشتند و شاگردان ارشد، تنها به مودبانه گذشتن از کنارش کفایت میکردند. ادوارد آنها را به روش خودش تعلیم داده بود. متواضع، اما جسور و شکستناپذیر. از مسیری طولانی گذر کرد و طبقات را یکی یکی پیمود تا به راهروی سنگیای که منتهی به دفترش میشد، رسید. در آن روز، آن جا کمی شلوغتر از حالت معمول به نظر میرسید و اشخاص زیادی مدام در حال رفت و آمد بودند.
به انتهای راهرو که رسید، از آخرین راهپلهی سنگی و باریک مقابلش بالا رفت و خودش را به بالای برج رساند. قبل از ورودش به دفتر، یکی از سربازان در دفتر را برایش باز کرد و با صدایی که از پشت ماسک خفه به نظر میرسید گفت:
- فرمانده، یک نفر منتظر ملاقات با شماست.
ادوارد بعد از کمی مکث، سری تکان داد و داخل رفت. هنگامی که در پشت سرش بسته شد، نگاهش به سمت شخصی که انتظارش را میکشید کشیده شد. زنی پشت به او ایستاده بود و داشت از پنجره بیرون از کاخ را تماشا میکرد. اما این لباسهای قرمز رنگ نظامی و زیبای زن بود که به او فهماند قرار بود با چه شخصی ملاقات داشته باشد.
با گامهای آهسته جلو رفت و همانطور که تلاش میکرد تا صدایش را کم طنینتر از حالت معمولش نشان بدهد، زمزمه کرد:
- سرورم... .
زن به محض شنیدن صدایش، آرام به طرف او چرخید و با دیدن ادوارد، چشمانش غرق شوق شد و از خوشحالی برق زد. با گامهایی نسبتاً عجولانه و پر سر و صدا خودش را به نزد او رساند و گفت:
- فرماندهی گارد ویژهی سلطنتی! خیلی خوب شد که دیدمت، چون به من گفتن که ممکنه امروز در دسترس نباشی. باید بهت اطلاع میدادم که مادرم احضارت کرده و با تو کار مهمی داره.
ادوارد کمی خم شد تا بوسهای به دست دستکشپوش زن مقابلش بنوازد و بعد از دوباره صاف ایستادنش جواب داد:
- هر خواستهای که علیاحضرت امر کرده باشن رو انجام خواهم داد شاهزاده آیریس.
آیریس نگاهی سرشار از علاقه را به نثار چشمان ادوارد کرد و بدون مکث، با گام بلندی خودش را به نزدیکترین فاصلهی ممکن به او رساند. صدایش به حد زمزمهای رسیده بود که فقط گوشهای ادوارد توانایی شنیدنش را داشتند:
- دلتنگت بودم.
حالت سرد و جدی نگاه ادوارد، حالا غرق در صمیمیت شده بود و دستهایش مثل پیچکی به آرامی آیریس را در برگرفته بودند. صدای او هم مانند زمزمهای شده بود که هیچکس جز آیریس اجازهی شنیدنش را نداشت:
- متاسفم که از ماموریت دیر برگشتم. دوست نداشتم که اینجوری بشه، ولی مشکلات زیادی پیش اومد.
آیریس چشمانش را بسته بود و هر کلمهای که از دهان ادوارد بیرون میآمد را با لذت در بند گوشهایش میکشید. بالاخره چشم باز کرد و پرسید:
- چرا ملکه رو برای تحویل دادن گزارش کارت منتظر گذاشتی؟ مادرم از وقتی که فهمیده از ماموریت برگشتی و بهش سر نزدی، از دستت دلخور شده.
لبخند کمرنگی روی لبهای باریک ادوارد نشست و دستش را از شر دستکش خلاص کرد تا بتواند موهای مواج و قهوهای محبوبش را بدون واسطه نوازش کند. در همان حال سرش را کمی خم کرد تا بتواند آیریس را بهتر تماشا کند و موذیانه جواب داد:
- چون منتظر بودم تا تو داوطلب بشی که دنبال من بیای.
و وقتی گوشهی لبهای معشوقش را دید که بالا رفت، لبخند خودش هم شدت گرفت. آیریس سرش را با خجالت به سمت دیگری چرخانده بود و خودش را مشغول تماشای کتابخانهای که در آنجا قرار داشت نشان میداد. ادوارد از آن زاویه میتوانست تنها یک چشم آیریس را ببیند که همان تک چشم، حالا به سمتش چرخیده بود و داشت با دلبریِ آلوده به هشداری، نگاهش میکرد:
- ریسک سنگینی به خرج دادی جناب فرمانده.
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳