آیریس در جواب حرفش، از فرماندهی مادرش نوازشی بر روی موهایش تحویل گرفت. بیاختیار آهسته خندید که ادوارد سریع زمزمه کرد:
- هیس... جاسوسا ممکنه یواشکی فالگوش ایستاده باشن.
- یعنی امکان داره؟
سکوت ادوارد نشان میداد که جوابش مثبت بود. چند ثانیه بعد هم شنید که ادوارد داشت میگفت:
- من فقط به همین چند دقیقه دیدنت در ماه دلخوشم. نمیخوام همین چند دقیقه رو هم از دست بدم.
و هر دو با غصه به هم خیره ماندند. آیریس دستش را بالا برد و با احتیاط، انگشتانش را خیلی آرام بر روی گونهی ادوارد گذاشت. سر انگشتانش، خیلی آهسته رد زخم دراز روی گونهاش را دنبال میکردند. بعد هم به دنبالش به او ابراز محبت کرد. سرش را که عقب میبرد، این بار با صدایی بلند و لحن معمولی، طوری که میخواست اشخاص دیگری هم صدایش را بشنوند خطاب به ادوارد گفت:
- پس که اینطور جناب فرمانده، ممنونم که اطلاعات لازم رو نشونم دادید. مادرم کار مهمی با شما داره، بهتره بیشتر از این منتظرش نگذارید.
و با لبخند بغضآلودی لب زد "خدانگهدار" و به کندی از او فاصله گرفت. ادوارد میتوانست لرزیدن چانهی ظریف عشقش را به راحتی ببیند و فهمید که در واقع آیریس داشت با بغض شدیدش کلنجار میرفت. ولی آن دختر ارادهی محکمی داشت؛ آنقدر محکم که در عرض چند ثانیه، چنان به بغضش غلبه کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود. بعد از مرتب کردن سر و وضعش، با لبخندی متکبرانه برای ادوارد سری تکان داد و دست بر روی دستهی شمشیرِ جواهرنشانی که به کمرش آویزان بود، با گامهای محکمی از دفتر کار او بیرون رفت. ادوارد به عقب چرخید تا رفتنش را تا لحظهی آخر تماشا کند و قد بلند و هیکل ظریف او را در کت بلند قرمز رنگ خوشدوختش ستود.
درِ دفترش پشت سر آیریس بسته شد و ادوارد آخرین نفس از بوی خوش معشوقش را که در هوا معلق بود، در ریههایش کشید. بعد خودش را آرام کرد و کارهایش را انجام داد و سرگرم آماده شدن شد تا به نزد ملکه برود.
دقایقی بعد، گارد پیاده نظامی شامل ده افسر سیاهپوش به دنبال ادوارد در حال رفتن به قصر مرکزی بودند. سربازان قصر با دیدن گارد سیاهپوش ملکه سلام نظامی میدادند و زیرچشمی آنها را تماشا میکردند. چشم مصنوعی سمت چپ ادوارد همهی افراد را زیر نظر داشت، از سربازان گرفته تا خدمتکارانی که با عجله راه را برای آنها باز میکردند. با کمک آن میتوانست ببیند که اکثر آنها با دیدن گارد سلطنتی مضطرب شده بودند و حتی مقدار کم و زیاد بودن اضطرابشان توسط چشم هوشمندش، سنجیده میشد و اینطور بود که میتوانست اطلاعات مورد نیازش را از هر محیطی که در آن حضور داشت به دست بیاورد. هیچکس از دیدن دار و دستهی قاتلان حرفهای و آموزش دیدهی ملکه خوشحال نمیشد. به خاطر میآورد که قبلاً از طرز نگاه اطرافیانش به خودش معذب میشد، ولی حالا دیگر برایش فرقی نداشت. نسبت به گذشته، کاملاً بیتفاوت شده بود و به چیزی که نمیتوانست تغییرش بدهد، اهمیت نمیداد.
در مسیر حرکتش تا رسیدن به نزد ملکه، مسیر تکراری قصر را دوباره نگاه میکرد. آنجا همهچیز ظاهری سلطنتی داشت و سقف بلند و تزئین شدهی قصر با آلومینیوم و برنز، ظاهری سرد اما تکبرآمیز به آنجا میبخشید. روی زمین فرشهای قرمز رنگ و اعلاء به چشم میخورد و سنگ مرمرین و یکدست کف آن، تلفیقی احترامآمیز را به نمایش میگذاشت. میزهای مطلا و گلدانهای طلایی رنگ با گلهای کمیاب که نشان حکومتی بر روی آنها نقش بسته بود، در فواصل معین قرار داده شده و در بعضی نقاط، درهای سفید رنگی را میدید که گاهاً باز یا بسته بودند. خدمتکاران با عجله از درهای باز میگذشتند و وارد یا خارج میشدند. همراه بعضی از آنها، یک ربات خدمتکار کمکی هم حرکت میکرد و برخی دیگر، در حال حمل سینیهایی آکنده از میوه و خوراکی بودند که ترجیح میدادند خودشان شخصاً مسئول پذیرایی باشند.
دیگر به نزدیک اقامتگاه ملکه رسیده بود که خدمتکاری با لباس آبی و سفید به نزد آنها آمد و مودبانه تعظیم کرد و گفت:
- خوش اومدید جناب فرمانده. ملکه در اتاق خودشون منتظر شما هستن.
ادوارد بیمیل سری تکان داد و به همراهانش اشاره کرد که منتظر او بمانند. گارد ویژه با تشریفات نظامی کنار دیوار صف کشیدند و به حالتی ایستادند که به هر غریبه و دشمنی اخطار داده باشند که نزدیک شدن به ملکه، عواقب بدی به دنبال داشت. ادوارد چند لحظهای آنها را نگاه کرد و به همراه خدمتکار، وارد اقامتگاه شد. گامهای بلندی برمیداشت و حالت جدی و خشنی به خودش گرفت و از خدمتکار پرسید:
- امروز خبری شده؟
جواب کوتاه و مختصری دریافت کرد:
- حضور سفیر کشور داکوتا در قصر.
در ذهنش چیزهایی را تحلیل کرد و بدون گفتن حرف دیگری، فقط خودش را به اتاق ملکه رساند. مقابل در دو لنگهی سفید و بزرگی که رسیدند، خدمتکار کنار در ایستاد و در به صورت خودکار باز شد و کنار رفت. ادوارد صبورانه باز شدن درها را تماشا کرد و به محض اعلام حضورش در آنجا، داخل رفت.
پیدا کردن ملکه در آن لحظه در اتاق مجلل و بزرگش کار سختی نبود. به محض ورود توانست او را ایستاده بر روی چهارپایهی کوچکی ببیند که خیاطان زیادی دورتادورش را احاطه کرده بودند. بر خلاف دخترش، قد کوتاهی داشت و ظرافتی در بدنش دیده نمیشد. اما ادوارد خوب میدانست که طبیعت در ازای گرفتن خلق و خو و ظاهر زنانهی ملکه، به او چه هوش سرشار و تا حدودی، ترسناک عطا کرده بود. قبل از اینکه به سمت ملکه تعظیم کرده باشد، در لحظهی آخر توانست نگاه مغرورانهی ملکه را ببیند که به سمتش چرخید. هنوز سرش پایین بود که صدای خراشیده و زمخت ملکه را شنید که داشت صدایش میزد و دستور میداد:
- محبوبترین فرمانده در کل ارتش من، بیا. جلوتر بیا... .