خنجر و زنبق : پارت سوم

نویسنده: negar_1373

وقتی از حالت تعظیم دوباره به حالت معمول برگشت، چشمش به آیریس افتاد که در گوشه‌ای دست به کمر ایستاده بود و ادوارد را بدون هیچ لبخندی تماشا می‌کرد. دلش می‌خواست ملکه را رها کند و به سمت او برود، ولی هر دو نفر ظاهرشان را بی‌تفاوت نشان می‌دادند. ملکه به محض نزدیک شدن ادوارد، دستش را با آرامشی اشرافی به سمت او گرفت و ادوارد بوسه‌ای مودبانه به دست پوشیده از انگشترهای جواهرنشان او نواخت. وقتی سرش را بالا گرفت، ملکه با لحن رنجیده اما محکمی به او هشدار داد:
- وقتی متوجه شدم که از ماموریت برگشتید ولی بلافاصله به من سر نزدید، ناراحت شدم. فکر می‌کردم که ارزش ملکه پیش شما بیشتر از این حرف‌ها باشه.
چشمان طوسی رنگ ملکه مثل اسلحه‌ای به سمت چشمان ادوارد نشانه رفته بودند. نگاهی ترسناک و جدی که در گذر زمان تاثیرش را روی شخصی مثل فرمانده‌اش از دست داده بود. ادوارد آرام و شمرده جواب داد:
- عذرخواهی من رو پذیرا باشید علیاحضرت. می‌دونستم که باید به خاطر حضور سفرای کشورهای همسایه درگیر مراسم باشید. می‌خواستم سر فرصت مناسب به دیدارتون بیام.
ملکه خیلی ناگهانی، با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و دستش را بالا برد تا خیاط بتواند آستین لباس شبش را اندازه کند. بعد به سمت دخترش اشاره کرد و خطاب به او گفت:
- دیدی آیریس؟ حق با من بود، نه تو.
ادوارد که نمی‌دانست ملکه از چه چیزی حرف میزد، از فرصت استفاده کرد تا نگاهش را به سمت آیریس برگرداند. او هم لباس شبی به تن داشت که هنوز تکمیل نشده بود، ولی هیچ خیاطی در کنارش به چشم نمی‌خورد. آیریس با نگاهی خیره و شاید کمی عصبی به مادرش جواب داد:
- درسته، حق با شماست مادر. در وفاداری فرمانده وانداریا نباید شک کرد.
و با گام‌های بلندی به سمت آن‌ها آمد. ادوارد با آرامشی نمایشی دست او را هم در دست گرفت تا به آن بوسه بزند، ولی بوسه‌اش بر روی دست او نسبت به دست ملکه زمان بیشتری برد. هنوز سرش را عقب نبرده بود که احساس کرد دست آیریس کمی می‌لرزید. ماجرا مشکوک بود، چون هیچ‌وقت احساسات آیریس، نمی‌توانست او را در حضور افراد و دیگران به لرزه در بیاورد. سعی کرد با چشمانش مشکل را از او بپرسد، ولی آیریس از قبل به یکی از خیاط‌ها خیره شده بود که داشت پارچه‌ای را متر میزد.
سکوتی پیش آمده بود که تنها با صدای خِش‌خِش پارچه‌ها و صدای گام‌های خیاطان می‌شکست. ناگهان ملکه بدون مقدمه به خدمتکار و خیاطانش دستور داد:
- همگی بیرون.
کسی می‌خواست اعتراض کند که ملکه با لحن ترسناک‌تری دستورش را تکرار کرد:
- بیرون!
خیاطان می‌خواستند وسایل‌شان را جمع کنند که ملکه اجازه نداد و فقط تاکید کرد که همه از اتاقش بیرون بروند‌. به محض خالی شدن اتاق، ملکه با کمک ادوارد از روی چهارپایه پایین آمد و به او اشاره کرد:
-لطفاً بنشینید فرمانده‌.
ادوارد روی مبلی مخملین نشست، اما آیریس از جایش تکان نمی‌خورد و فقط داشت با بند‌های آویزان آستین لباسش کلنجار می‌رفت. ملکه هم روی مبلی در نزدیکی ادوارد نشست و از او پرسید:
- موقع عملیات که به مشکل نخوردید؟ چه خودت، چه زیردستانت.
با این سوال، تصاویری در ذهن ادوارد نقش بست. چشمان گرد و وحشت‌زده‌ای که التماس در آن‌ها موج میزد؛ شگفت‌زدگی، حیرت، و تا حدودی ترس. چیزهایی که به دیدن‌شان در چشم آدم‌ها عادت کرده بود. با یادآوری احساس فرو رفتن خنجری در قلب اهدافش، آهسته جواب داد:
- هیچ مشکلی علیاحضرت. همه‌چی طبق دستور انجام شد. شاهدی هم باقی نمونده‌.
و با احتیاط، زیر چشمی نگاهی به آیریس انداخت که با حالت عصبی‌تری با بند لباسش کلنجار می‌رفت و داشت آن را گره میزد. چشم مصنوعی‌اش به او می‌گفت که شاهزاده، به شدت عصبی و نگران شده بود. صدای نفس عمیق ملکه او را وادار کرد که دوباره به او چشم بدوزد. حالت چهره‌ی تکیده‌ی ملکه، سرشار از رضایت به نظر می‌رسید، این بار شاید حتی بیشتر از همیشه. به پشتی مبل تکیه داد و دستش را با غرور روی شیر کنده‌کاری شده‌ی دسته‌ی چوبی گذاشت و آن را لمس کرد. چند ثانیه از حال خوبش لذت برد و بعد به حرف آمد:
- اگه اون پزشک احمق روی تحقیقاتش پافشاری نمی‌کرد، حالا زنده بود. 
با گفتن این حرف، آیریس تکان سختی خورد و بالاخره دهان باز کرد:
- ولی کشتن همکارانش نهایت سنگدلی و بی‌رحمی بود!
ملکه به اعتراض دخترش اهمیت نداد، ولی ادوارد که حالا متوجه دلیل ناراحتی او شده بود، سعی کرد با آرامش برایش توضیح بدهد:
- حتی باقی موندن یه همکار هم خطرناکه. هر کدوم از اونا می‌تونست با انگیزه‌ی انتقامِ خون بقیه، پنهانی به تحقیقات ادامه بده.
از چشمان آیریس شراره‌های آتش زبانه می‌کشید. ادوارد که دلیل آن اتفاق را نمی‌فهمید، مابقی توضیحاتش را ناتمام رها کرد و ساکت شد. ملکه چشمانش را در حلقه چرخاند و دستش را تحقیرآمیز تکان داد:
- برای رسیدن به یه هدف والا، کشته شدن چند آدم معمولی اشکالی نداره.
آیریس مثل دیگ بخاری آماده‌ی انفجار شده بود که با علامت ادوارد، ناچار به سکوت شد. آخرین نگاه عصبانی‌اش را نثار او کرد و با معذرت خواستن از مادرش، با گام‌های تندی از اتاق خارج شد. ادوارد دلیل اصلی عصبانیت او را نمی‌دانست، چون جزییات بیشتری از اصل ماجرا نداشت. دستور مثل همیشه به صورت محرمانه به او ابلاغ شده بود: با هر تعداد نیرو که احتیاج داری به کشور مورد نظر برو، هدف یا اهداف را از بین ببر و هیچ شاهدی به جا نگذار. کشتن هر تعداد شاهد که نیاز بود، هیچ ایرادی ندارد.
ادوارد و گارد سربازانش فقط دستورات را بدون چون و چرا اجرا می‌کردند. تنها در صورتی از دلیل قتل‌ها با خبر میشد که خود ملکه دلیلش را برایش شرح می‌داد. قاتل ملکه هیچ‌وقت کنجکاوی نمی‌کرد و فقط هدف را از بین می‌برد؛ به همین دلیل ملکه، ادوارد را وفادارترین سرباز تحت اوامرش می‌دانست‌. همان‌طور که ادوارد در افکارش غرق شده بود، ملکه از روی مبل برخاست و رو به او کرد:
- فرمانده، تمایل دارم در ضیافتی که امشب برقراره، حضور داشته باشید.
این تصمیم جدید بود و ادوارد هیچ دعوت دیگری به میهمانی را به خاطر نمی‌آورد. یکی از دلایلش، عدم حضورش برای عدم شناسایی چهره‌اش برای دیگران بود. برای همین با تعجب پرسید:
- مطمئنید سرورم؟
قاطعیت ملکه در تصمیمش چیز دیگری را نشان نمی‌داد. برای همین فقط اطاعت کرد و شب با لباس ارتشی مخصوص مراسم در جشن حضور یافت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.