خنجر و زنبق : پارت پنجم

نویسنده: negar_1373

ادوارد لحظه‌ای که داشت به سربازانش دستور می‌داد تا ساختمان را به آتش بکشند را به خاطر آورد. حالا دلیلی که ملکه اصرار به آتش کشیدن آن ساختمان داشت را متوجه میشد. لب دوخته و ساکت، منتظر بود تا بقیه‌ی حرف را از زبان شاهزاده بشنود، ولی آیریس دیگر سکوت کرده بود. آهسته سرش را به سمت او گرفت و پرسید:
- این کار دلیلی داشته؟
آیریس حتی از قبل هم صدایش را پایین‌تر هم آورد، طوری که شنیدن صدایش بین صدای آن همه ساز و آواز خیلی مشکل شده بود:
- هیچ‌کس دقیقاً نفهمید که چرا کشور پالینور درگیر سیاه‌زخم شد. برای همین بود به مردمی که از کشور مورنینا به اون‌جا مهاجرت کرده بودن نسبتش دادن. ولی اینا همه‌ش دروغه. (مقداری مکث کرد تا مطمئن شود کسی به آن‌ها توجه نمی‌کند) در حقیقت، مادر من با هدیه دادن پنج هزار راس دام بیمار به پادشاه پالینور، باعث بروز این فاجعه شد.
ادوارد از شدت تعجب سر جایش ایستاد که آیریس سریع بازویش را نیشگون گرفت:
- نه نه نایست! بهمون شک می‌کنن!
ادوارد دیگر به گام‌هایی که ناشیانه برمی‌داشت، اهمیتی نمی‌داد. شنیدن چنین خبر فوق محرمانه‌ای از زبان معشوقه‌اش، او را شوکه کرده بود. اصلاً دوست نداشت که آیریس را به جرم خیانت و جاسوسی از مادرش دستگیر کنند. آیریس می‌خواست چیز دیگری بگوید که ادوارد محکم و قاطعانه امر کرد:
- دیگه ادامه نده.
طرز رفتارش باعث شد که آیریس با حیرت نگاهش کند و دید که ادوارد از حرکت ایستاد و سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- هر چی هم که برای من تعریف کردی رو فراموش می‌کنی. منم هیچی نشنیدم.
می‌خواست جایگاه را ترک کند که آیریس دستش را محکم گرفت و غرید:
- متوجه نیستی؟! اگه الان بدون دلیل از این‌جا بیرون بری جفت‌مون رو به کشتن میدی!
با این حرفش بود که ادوارد را دوباره سر جایش نگه داشت. دوباره فرم رقص به خودش گرفت و با ناراحتی و کج خلقی تکرار کرد:
- باشه. ولی دیگه نمی‌خوام چیزی در اون‌باره بشنوم.
و از قصد سکوت کرد. آیریس با اخم غلیظی همراهی‌اش می‌کرد و ادوارد به حالت سرد و بی‌روحی به او چشم دوخته بود. با این‌که چیزی نمی‌گفت، ولی در خفا تمام تلاشش این بود که آیریس را از هر خطری دور نگه دارد. می‌دانست که اگر ملکه عصبانی بشود، احتمال داشت که حتی دستور قتل دخترش را صادر کند.
با پایان یافتن آهنگ، به او اشاره کرد که آن‌جا را ترک کنند و به محض این‌که در حضور مابقی مهمانان رسیدند، از او فاصله گرفت تا سالن را ترک کند. از سالن که خارج شد، پشت سرش در راهروی خالی، صدای کفش‌های زنانه‌ای را شنید که دنبالش می‌کردند. گام‌هایش را به قصد سریع‌تر رفتن، بلند‌تر کرد که کسی صدایش زد:
- فرمانده!
صدایش را شناخت، ولی اهمیت نداد. هم‌چنان به راهش ادامه می‌داد که آیریس بالاخره خودش را به او رساند و مقابلش ایستاد:
- وقتی کنار می‌کشی، دلیلش این نیست که به مادرم وفاداری. دلیلش اینه که تو یه بزدلی! می‌ترسی. جرات نداری که مردم بی‌گناه پالینور رو از اون درد و بدبختی نجات بدی.
کسی در راهرو وجود نداشت که حرف‌هایشان را بشنود، ولی ادوارد سریع دستش را روی دهان او گذاشت و او را با عجله به سمت اولین دری که در راهرو دید برد. آیریس با عصبانیت سعی می‌کرد جیغ بکشد، ولی ادوارد با قدرت او را نگه داشته بود و اجازه‌ی هیچ خطایی به او نمی‌داد. در را که باز کرد، او را با شتاب داخل برد و در را پشت سرش به سرعت بست. آیریس با مهارتی که ادوارد در گذشته شخصاً به او آموخته بود، خودش را از دست او بیرون کشید و با خشم دستش را به سمتش نشانه رفت:
- چه توضیحی برای این رفتارت داری؟!
ادوارد نگاهی اجمالی به اطراف انداخت و در تاریک و روشن فضای آن‌جا، متوجه شد که وارد یکی از چندین کتابخانه‌های قصر شده‌اند. چشم‌بندش را بالا زد که چشم مکانیکی‌اش آشکار شد و توانست آن‌جا را با وضوح بهتری ببیند. اطراف را بررسی کرد و بعد از مطمئن شدن از امن بودن آن‌جا، بالاخره به حرف آمد:
- می‌خوام یه سوال بپرسم. این‌که نمی‌خوام به تو آسیبی برسه، یعنی این کار بزدلی من رو می‌رسونه؟
با این حرف، آیریس آهسته دستش را پایین آورد. می‌خواست چیزی بگوید که ادوارد جلویش را گرفت و خودش ادامه داد:
- هر اتفاقی که تو اون کشور افتاده، ما بهش مربوط نیستیم. اگه این ماجرا به من مربوط میشد، ملکه من رو بدون توضیح سراغ دکتر نوباتوم نمی‌فرستاد تا بکشمش. من کارم اینه، کشتن بدون سوال پرسیدن! آیریس، من قاتل زیردست مادرت هستم. فرمانده بودن من فقط برای یه چیزه، اونم آموزش دادن به قاتل‌های بیشتر! من اجازه ندارم این چیزا که می‌گفتی رو بدونم، برام قدغن شده. تو داری با این کار به مادرت و کشورت خیانت می‌کنی!
آیریس در پاسخ به او فقط پرسید:
- می‌دونی چرا مادرم به پادشاه، دام آلوده هدیه داد؟
آرامش ادوارد رنگ باخت و از این‌که می‌دید آیریس به هشدارهای او اهمیت نمی‌داد، با عصبانیت غرید، ولی آیریس بدون ترس با سرعت بیشتری به توضیح دادنش ادامه داد:
- چون می‌خواد کشور پالینور رو فتح کنه. از طرفی، کشور داکوتا هم در خطره چون دقیقاً هم‌مرز با پالینوره. می‌دونی این یعنی چی؟
- یعنی قراره داکوتا هم به زودی درگیر سیاه زخم بشه؟
آیریس به یکی از قفسه‌های کتاب تکیه زد و یکی از کتاب‌ها را برداشت و بی‌هدف مشغول ورق زدن آن شد:
- نه، قراره بین پالینور و داکوتا جنگ سر بگیره. همین الان توی مهمونی، وزیر جنگ ما داره با سفیر داکوتا صحبت می‌کنه. هدف اینه که داکوتا ترغیب به گرفتن پالینور بشه، اون‌وقته که مصیبت واقعی شروع میشه.
و کتاب را با شدت بست و دوباره سر جایش گذاشت. ادوارد از شنیدن این حرف‌ها احساس خوبی نداشت و فکر می‌کرد که بعداً برای آن‌ها دردسرساز خواهد شد. دلش نمی‌خواست این بحث ادامه پیدا کند، ولی آیریس هم‌چنان مُصِر بود که حرفش را به سرانجام برساند و باز هم می‌گفت:
- خبر داری که از مرز بین پالینور و داکوتا یه رودخونه می‌گذره. کشور داکوتا با مشکل زباله درگیره و به همین خاطر، مرز رودخونه رو با زباله‌های زیادش تبدیل به فاضلاب کرده. شهر نیمفیس، شهر فقیریه و داکوتا هم اهمیت نمیده که اگه در اون ناحیه جنگ رخ بده، چند نفر کشته بشن.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.