خنجر و زنبق : پارت ششم

نویسنده: negar_1373

حالا ادوارد بین کنجکاوی و وفادار‌ ماندن به ملکه گیر افتاده بود و با خودش کلنجار می‌رفت. سعی می‌کرد گزینه‌ی وفاداری به ملکه را انتخاب کند، ولی این بار آیریس نمی‌گذاشت که آرام بگیرد. می‌خواست از کتابخانه خارج شود که آیریس صدایش زد:
- می‌دونی که بعد از تلنبار شدن یه عالمه جنازه اونم دقیقاً کنار فاضلاب، چه اتفاقی می‌افته؟
همان سوال کافی بود تا ادوارد سر جایش خشکش بزند. احساس می‌کرد با این پرسش، کسی پوتین‌هایش را به زمین میخکوب کرد. خاطرات ترسناک دوران کودکی‌اش داشتند جلوی چشمانش جان می‌گرفتند و آیریس به یادآوری این تصاویر دامن می‌زد:
- موش‌ها با خودشون طاعون رو برمی‌گردونن. کل کشور داکوتا درگیر طاعون می‌شه و این‌بار مثل سال ۱۷۶۷ قرار نیست که هیچ شانسی به دادشون برسه. هر دو کشور، هر کدوم با مرگ زیاد مردمش به خاطر یکی از بیماری‌ها سقوط می‌کنن و مادرم با این عطش وحشتناکش برای قدرت، باعث میشه که کل قاره رو تو طاعون و سیاه زخم غرق کنه. ادوارد، تو با کشتن دکتر نوباتوم و همکاراش، جلوی نابودی سیاه زخم رو گرفتی.
ادوارد با یادآوری دوران خردسالی، پزشکی که با ماسک منقاردارش با تاسف سرش را برای پدرش تکان می‌داد و می‌گفت که مادرش تمام کرده، تکان سختی خورد. این بار حرف‌های آیریس کار خودشان را کرده بودند. روی پاشنه به سمت او برگشت و با گام‌های بلندی به طرفش رفت:
- فقط دستور بده.
- من اجازه‌ی دستور دادن به فرمانده‌ی مادرم رو ندارم. من که ملکه نیستم!
ادوارد اخم کرد که چشم مصنوعی‌اش با نور آبی‌رنگی در تاریک و روشن کتابخانه درخشید:
-تو جانشین مادرت هستی. دستور بده تا هر کاری که می‌خوای رو انجام بدم!
آیریس سرش را پایین انداخت و به نقطه‌ی نامشخصی خیره شد. ادوارد به کمک چشم مصنوعی‌اش می‌توانست به خوبی او را ببیند، و در تاریکی حرکاتش را تحت نظر داشت. بالاخره آیریس بعد از مکثی طولانی با بغض سرش را تکان داد و نالید:
- نه، نمی‌تونم... .
ادوارد بازوهایش را در دست گرفت و او را آهسته تکان داد:
- مگه نمی‌خوای جون آدما رو نجات بدی؟ درسته که من دکتر نوباتوم و تموم همکاراش رو کشتم، ولی میشه جلوی بدبختی بیشتر رو گرفت. فقط کافیه که تو دستورش رو صادر کنی تا من هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم.
می‌توانست با چشم دیگرش ببیند که آیریس به شدت استرس داشت و می‌لرزید. چشمش به او هشدار می‌داد که شخص مقابلش، داشت سطح بالایی از اضطراب را تحمل می‌کرد. دستان ظریف آیریس را در دست گرفت و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
- نیازی نیست نگران باشی. من پیشتم، پس از هیچی نترس.
آیریس هم سرش را به شانه‌ی ادوارد تکیه داد و آرام و بی‌صدا شروع به گریستن کرد، طوری که ادوارد فقط از آهسته تکان خوردنش فهمید که داشت اشک می‌ریخت. دستانش را با احتیاط به دور او حلقه کرد و با خودش عهد بست که هر طور شده، کشورش را از وضعیتی که قرار بود در آینده به خودش ببیند، نجات بدهد.
هیچ‌وقت نشده بود که به هوش و درایت ملکه کوچک‌ترین شکی کرده باشد، ولی این بار با اطلاعات محرمانه‌ای که آیریس پنهانی به گوش او رسانده بود، دیگر نمی‌توانست دست روی دست بگذارد و به ملکه اعتماد کند. اجازه داد که او اضطرابش را با اشک‌هایش دفع کند و وقتی که حالش بهتر شد، به صورت خیسش نگاهی انداخت. با سر انگشتان دستکش پوشش، اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و گفت:
- جلوی ملکه نقش بازی کن، به روی خودت نیار که از چیزی خبر داری. لبخند بزن، دستوراتش رو اجرا کن و نه نگو. بهت قول میدم که مشکل رو با کمک هم حل می‌کنیم.
آیریس با چشمان نم‌دارش به او خیره شد و با صدای گرفته گفت:
- خوشحالم که تو رو دارم.
***

از ماجرای مهمانی آن شب، چند روز گذشته بود تا این‌که ادوارد بالاخره شایعات استارت خوردن جنگ بین دو کشوری که آیریس ماجرایش را به گوش رسانده بود را شنید. کشور داکوتا تصمیم به اعلام جنگ گرفته بود و احتمالاً ملکه‌ی هم قصد داشت ارتش خودش، یعنی ارتش کشور هالاداس را در اختیار پادشاه داکوتا قرار بدهد. بعد از این‌که خبرچین ادوارد این خبر را به گوش او رساند، ساعاتی بعد پیک ملکه سر رسید و او را احضار کرد:
- به فرمان علیاحضرت، دستور برگزاری جلسه‌ای فوری با تمام فرماندهان و صاحب منصبان کشور داده شده. لطفاً هر چه سریع‌تر خودتون رو به تالار اصلی کاخ برسونید.
ادوارد در آن لحظه در زمین تمرین حضور داشت؛ برای همین شمشیری که در دست داشت را با مهارت تاب داد و آن را مقابل چشمان پیک گرفت:
- به ملکه بگو که من رو معاف کنه، چون مشغول تمرین دادن به... .
پیک خیلی ناگهانی و گستاخانه حرفش را قطع کرد و با لحن خونسرد و اعصاب خردکنی گفت:
- تاکید کردن که حتی اگر در حال مبارزه هم بودید، به اتمام برسونید و به حضورشون برید.
و تعظیم کرد و بدون اجازه گرفتن برای مرخص شدن، راهش را کشید و با سربازی که همراهش آمده بود از آن‌جا دور شد. ادوارد با اخم سر شمشیرش را داخل زمین فرو برد و به آن تکیه زد و خطاب به یکی از شاگردانش گفت:
- سارا، تو به تمرین بقیه نظارت کن. ظاهراً تحت هر شرایطی که باشم باید خودم رو به جلسه‌ی ملکه برسونم.
زن نقاب‌پوش با احترام تعظیم کرد و ادوارد با اکراه به طرف کاخ راه افتاد. تمرین دادن سربازانش را بهانه کرده بود، چون می‌خواست از حضور در آن جلسه خودداری کند تا شاید آیریس راهی برای جلوگیری از جنگ قریب الوقوع بیابد. ظاهراً ملکه برای جامه‌ی عمل پوشاندن به تصمیم خطرناکش، خیلی عجله داشت.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.