قسمت اول

یک استکان چای : قسمت اول

نویسنده: M_Sadat


چایش را دست نخورده به نقش و نگار های کناف سقف چشم دوخته بود و طوری که معلوم بود در بهبه‌ی افکارش غرق است به ته ریشش ور می‌رفت.
سینی را بردم تا چایش را عوض کنم ناگهان دستش را روی دستم گذاشت، روی کاناپه نشست و همانطور که به دستمان خیره شده بود با تلخندی گفت:« تو واقعا این طوری فکر میکنی؟!اینکه همیشه امیدی هست؟! اینکه معجزه وجود داره؟!»
با تعجب به چهره‌ی خسته اش نگاه کردم. باور نمی‌کردم بحثی که سال ها پیش ناتمام گذاشته بودیم را دوباره از سر گرفته باشد، اما از آن چشمان غم زده به خوبی میشد فهمید که چقدر به دنبال راه چاره ای برای رهایی می‌گردد.
به آرامی دستم را از زیر دست بزرگش بیرون کشیدم و استکان چایی یخ کرده و دست نخورده را توی سینی گذاشتم، همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفتم، گفتم:« به نظر من، دنیا هنوز هم جای زندگیه»
صدایش را کمی بلند تر کرد تا بشنوم:«منظورت زنده بودنه؟»
_«زنده بودن هم بخش اصلی زندگیه»
_«نه بچه٬ این همه سال گذشته ولی تو هنوز هم کلت بوی قورمه سبزی میده؛ اما نترس، همین زندگی ای که انقدر سنگشو به سینه میزنی یه روز چهرهٔ واقعیش رو بهت نشون میده. ببینم اون موقع هم مثل حالا بلبل زبونی میکنی؟»
باز هم مثل همیشه مرا بچه خطاب کرده بود. همین اختلاف چند ساله یمان باعث شده بود فکر کند‌ حرف هایم راه حل مشکلاتش نیست اما با این حال از احوال خسته و درمانده اش معلوم بود دربه درِ راه نجات، هر تجربه ای که در این سال ها به دست آورده را روی میز افکارش گذاشته تا بلکه یکی راه رهایی اش باشد.
با اینکه می دانستم چقدر رنج می‌کشد ‌اما به نظرم حالا که سراغ گذشته رفته بود و از لابه لای آنها امید را با دست پس می‌زد و با پا پیش، بهترین زمان برای کمک به او بود پس جر و بحثی پر خطر را به جان خریدم: «میدونی مشکل تو چیه محمد؟ تو ترسویی؛ از ترس ناامید شدن، راه امید رو به خودت بستی».
پرخاشگرانه از روی کاناپه بلند شد و با چهره ای پر‌خشم غرید:«من ترسوام حنانه؟! منی که خودمو به هر دربه دری ای زدم تا نرگس خوب بشه؟ سراغ هر دوا و درمان مضخرفی رفتم٬ بچم رو دست هر دکتری سپردم اما دریغ از یه نتیجه مثبت، من ترسوام؟ چهار سال آزگاره که زن و بچم دارن جلوی چشمام مثل یک تیکه یخ آب میشن و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد. برای من از امید حرف میزنی؟ از ترس؟ نه بچه جون، من چند مرحله از چیز هایی که تو میگی جلو ترم. این قصه ها دیگه به درد من نمیخوره، من شجاعت اینو دارم که واقعیت ها رو بپذیرم واقعیتم اینکه بچهٔ منم مثل بیمار های دیگه تا آخر عمرش فلج و عقب افتاده میمونه».
میدانستم که همین چند جمله کوتاه خنجری بر جانش می‌شود اما گاهی باید خنجری خورد تا از زهر شمشیر جان سالم به در برد:«چیزی هایی که تو میگی اسمش شجاعت نیست برادر من، اسمش فراره، فرار. فرار هم اولین و آخرین راه‌حل٬ آدم های ترسوعه.»
_مسئله ترس و شجاعت نیست مسئله واقعیته، چیز هایی که تو میگی توی قصه ها قشنگه، توی واقعیت دنبالشون نگرد که پیدا نمی‌کنی. من فقط نمیخوام خودم و خانوادمو با امیدی که وجود نداره، الکی هوایی کنم که بعدش بیشتر عذاب بکشیم.
_ وقتی میگم ترسویی یعنی همین دیگه، امید داشتن یعنی وقتی توی تاریکی مطلق گیر کردی و هیچ روشنایی ای وجود نداره به وجود نور اعتقاد داشته باشی وگرنه امید داشتن وقتی همه چیز روی رواله چه معنی ای میده؟ برادر من شده یه بار از خودت بپرسی، نکنه این منم که دارم اشتباه فکر میکنم؟
_تو نیم وجبی از کجا میدونی که من تا حالا فکر نکردم که ممکنه اشتباه کرده باشم؟ من کل زندگیم شده اشتباه، اشتباهی سر عشقم موندم، اشتباهی رفتم دکتر و اصرار کردم که بچه میخام اشتباهی اینجام که دارم با تو دهن به دهن میشم؛ دردای من ایناس بچه جون٬ روزی هزار بار از خودم میپرسم کجا کج رفتم؟ کجا بد کردم که این شده حال و روز زندگیم من توی این زندگی فقط خواستم برای چیز هایی که ندارم بجنگم تا به دستشون بیارم ولی هر بار که یه چیزی رو می‌گیرم یه چیز دیگه از دستم در میره، این شده زندگی لعنتی من؛ اون وقت تو برای من از امید حرف میزنی؟! از شجاعت؟! از این حرف های قشنگِ مضخرف؟!
_محمد یه لحظه گوش کن ......

ادامه دارد.....
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.