مدت ها گذشته بود که خبری ازش نداشتم.
یه شب حال خیلی بدی داشتم تصمیم گرفتم برم بیرون یکم حالم عوض شه؛
همیشه میرم همونجایی که همیشه هست ولی نمیدونم چرا هر دفعه که میرم نمیبینمش، یه موزیک ملایم گذاشتم و تو افکار خودم غرق شدم
سرم و گرفتم بالا که یهو یه مردی و دیدم با لباس ابی و موهای تقریبا بلند روی موتور نارنجی سفیدش و دو جفت تیله های عسلی
این چشم ها چقدر اشنا بود برام، تپش قلب گرفته بودم دستام میلرزید
از دیدنم تعجب کرد اره خودش بود همون مردی که من عاشقش بودم،
با سرعت از کنارم رد شد، باقی راه و نفهمیدم چطور رفتم
دستام یخ شده بود حال عجیبی داشتم که انتهای جاده ایستاد
سردرگم بود، نمیدونست چیکار کنه یعنی منتظر من بود؟
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم سرم و انداختم پایین و رد شدم.
سنگینی نگاهش و رو خودم حس میکردم، عضله هام منقبض شده بود
یه حالی داشتم که قابل توصیف نیست،
پنج ثانیه ای که چشماش و دیدم از جلوی چشمام رد نمیشه
زخم رو دلم دوبار باز شده بود و قلبم اتیش گرفت!
وقتی اروم شدم تمام سلول های صورتشو واسه خودم مرور کردم..
نمیدونم چرا ولی عاشق این بودم که همه جوره اون و از حفظ باشم
هم دوست داشتم یک بار دیگه ببینمش هم میترسیدم
افکارم و جمع کردم و بقیه راهمو به سمت خونه رفتم.
ن خود را بنویسید