به سارینا گفته بودم نیاد تا فرودگاه ولی خب رفیق من همیشه یه دنده بوده و هست بغلم کرد و باهم رفتیم سمت خونش.
خیلی دلم براش تنگ شده بود قرار بود با هم مهاجرت کنیم ولی خب بخاطر دلایلی سارینا مجبور شد زودتر از من بره!
یک سالی میشد نمیدیدمش بعد کلی سختی که با هم کشیدیم اون معمار شد و من وکیل!
وسایلمو جا به جا کردم و سارینا غذا سفارش داد و ناهارمون و خوردیم و داشت تعریف میکرد که زندگی تو امریکا چطوریه! ازش پرسیدم چرا حالا شهر میامی و انتخاب کرد گفت هم کار کردن بهتره هم شهریه که انرژی میده به ادم.
ظرفای غذا رو جمع کردیم و گذاشتیم تو ظرفشویی و رو مبل نشستیم یه فنجون قهوه خوردیم و حرفامون که تموم شد،
بهم گفت برو یکم استراحت کن غروب میریم بیرون برام تعریف کن چی شده.
همیشه از چهرم همه چیو میفهمید، سرمو به علامت باشه تکون دادم و رفتم تا یکم بخوابم.
اصلا خوابم نبرد همش داشتم به گذشته فکر میکردم به سختی هایی که کشیدم تلاش هایی که کردم با زوری که تا اینجا رسیدم
دو ساعتی رو تخت بودم و با خودم هعی فکر کردم و کلافه از جام بلند شدم
هوا داشت تاریک میشد.
سارینا گفت لباستو بپوش بریم بیرون ببینیم این رفیق ما چشه
تا نمیگفتم چمه دست بردار نبود.
بی حوصله یه چیزی پوشیدم و رفتیم بیرون!
تو یه کافه نشستیم، کافه نسبتا اروم و روحیه بخشی بود
دوتا فنجون چای سفارش دادیم و سارینا گفت خب میشنوم
چیو میشنوی؟
فاطیما من از چشمات همه چیو میفهمم از وقتی که اومدی یه چیزیت هست
کی تا حالا غریبه شدیم که چیزیو بهم نمیگی؟
اینطوری نیست.
پس چطوریه؟ بگو بدونم!
مجبور شدم که بهش بگم البته قرار بود بهش بگم ولی خب.. خود را بنویسید