چشم هایی که روزی عاشقت بود : "فصل ۴" 

نویسنده: ftimaw_27

من خب راستش میدونی وقتی داشتم میومدم حال عجیبی داشتم
از اینکه قراره کیلومتر های زیادی رو ازش دور باشم. 
پوف کلافه طوری کشید و گفت بازم اون؟
چرا به خودت نمیای دختر؟ ۱٠ سال از جداییتون میگذره
۸ ساله خبری ازش نداری
چرا انقدر به فکرشی؟ 
_به فکرش نیستم. 
پس چی؟ اگه به فکرش نیستی پس چته
نمیدونم سارینا نمیدونم من از ۱٠ سال پیش میدونستم قراره مهاجرت کنم
ولی فکر میکردم یا با اون مهاجرت میکنم یا جلومو میگیره و نمیزاره برم. 
بیخیال دختر خیال پردازی میکنی؟ تو الان خودتی وکیل شدی و قراره کار های بزرگی اینجا انجام بدی حتی قراره معلم زبان بشی
نه با اون اومدی نه کسی جلوتو گرفته
یادت باشه چقدر سختی کشیدی یادت باشه چقدر تلاش کردی
تو فکر فرو رفتم حق با اون بود ولی قلب من ۱٠ سالِ که خفه نمیشه
با اینکه میدونم برگرده نسبت بهش خیلی بی تفاوتم ولی زخم قلبم خوب نمیشه! 
چایی هامونو خوردیم و رفتیم تا یکم شهر و بهم نشون بده. 
شهر باحالی بود همونطور که میگفت خیلی انرژی داشت
کاروان های غذا، قهوه خونه ها رستوران های پر زرق و برق هر کدومشون یه حال و هوایی داشت. 
 خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.