چشم هایی که روزی عاشقت بود : "فصل 5"

نویسنده: ftimaw_27

 دو سه روزی از اومدنم میگذشت. سارینا هم یکی از اتاق های شرکتشو برای من درست کرده بود.
خیلی وایب دفترم و دوست داشتم یه پنجره بزرگ با یه پرده حریر
یه میز نسبتا بزرگ که پشتش قفسه داشت که میشد پرونده ها و یه سری کتاب ها رو توش جا داد.
یه سرویس بهداشتی هم تو اتاق داشت و کنارشم یه قفسه دیگه بود که کارم که راه افتاد پرونده های بیشتری که دستم اومد میتونستم اونجا جاش بدم.
یه منشی هم داره سارینا که دختر نسبتا جوون و بامزه ایه خیلی زود با هم گرم گرفتیم.
سه تا پرونده از ایران دستم مونده که خیلی برام مهمه و خیلی تو جایگاه کارم تاثیر داره و تا اخر عید باید کاراشو میرسیدم.
وسایلم تو دفترم جا به جا کردم و رفتم دنبال کار تدریس زبان انگلیسیم
یکی از رفیقای بابا اینجا یه مجموعه ای داشت که بابا باهاش هماهنگ کرده بود و باید میرفتم تا کارامو اوکی کنم.
خلاصه رفتم و کلاسام و ردیف کردم جوری که به پرونده هامم برسم.
گوشیم رو سایلنت بود از مجموعه که اومدم بیرون ۲۷ تا میس کال از سارینا داشتم.
با نگرانی سریع بهش زنگ زدم!
الو کجایی تو جواب تلفنم و نمیدی؟
بودم پیش اقای بزرگی برای کلاسام چیشده این همه زنگ زدی؟
فاطیما بهم زنگ زد.
کی؟ کی بهت زنگ زد؟
ارش.
چی؟؟؟؟
ازم پرسید که مهاجرت تو راسته یا نه! فکر میکنم به گوش تیام رسیده و به ارش گفته که زنگ بزنه!
یعنی چی؟؟ نمیفهمم بعد ۱٠ سال؟
میشه بیای دفتر حرف بزنیم
باشه اومدم. خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.