بخش اول

غیرمعمولی‌ترین معمولی دنیا : بخش اول

نویسنده: NegarMojiri

لینک پادکست این قسمت:
https://castbox.fm/episode/غیرمعمولی‌ترین-معمولی-دنیا-id6022852-id673602888?country=us

صدای جیغ بنفشش بلند شد؛ وارد گوشم شد و از این طریق به مغزم رسید و اون رو پر کرد. نمی‌دونم... شاید سخت‌ترین بخش این کار همینه... این که این صدا و صداهای مشابه‌ش رو تحمل کنم و واکنشی ندم. برای منی که نسبت به صداهای معمولی هم زیادی حساسم و هر چیز و ناچیزی باعث می‌شه سردردهای شدیدی بگیرم این بخش این کار خیلی سخته. حالا بازم خوبه که نور اینجا کمه و مغزمو منفجر نمی‌کنه! اصلا یکی از دلایلی که اون پیشنهادو قبول کردم همین بود. با این سردردها هم کنار میام دیگه... وقتی تا الان تونستم اون دردهای طاقت‌فرسا که کل بدنمو در بر می‌گیرن رو تحمل کنم و پشت سر بذارم؛ پس این دیگه نباید برام چیزی باشه!!

همونی که جیغ زده بود دستشو روی کمرم کشید. یاد این افتادم که چند روز پیش خونده بودم که بعضی از افرادی که مثل منن همون اندازه که من به صدا و نور حساسم، نسبت به لمس شدن هم حساسن و خدا رو شکر کردم که جز اونا نیستم! جیغ‌جیغو گفت:«وای باورم نمی‌شه آدمه!! چه گریم خوبی!!! حتما یه لباس مخصوص هم پوشیده... این واقعا سفته!» صورتش رو گرفت جلوی صورتم و با لب‌های صورتیش گفت:«واااقعا بازیگر خوبی هستی! چطوری خسته نمی‌شه تو این حالت سخت آخه؟!!» تکون نخوردم. نباید می‌خوردم! ناسلامتی شغل من تکون نخوردنه! البته که خوشبختانه یا متاسفانه براش آفریده شدم! درد عصبی کف پام بهم یادآوری کرد که چقدر حضور این جیغ‌جیغوی لب صورتی و سایر دوست‌های دبیرستانیش مضطرب و عصبیم کرده. 

ای بابا... هر چه باد آباد دیگه...

یه لبخند جوکری دیگه که کلی براش تمرین کرده بودم بهش تحویل دادم و اونم در ازا یه جیغ بنفش دیگه بهم تحویل داد و فرار کرد! خب... ارزششو داشت! 

بازیگر خوب... هه! کدوم بازیگری؟ من فقط دارم خود واقعیم رو به‌نمایش می‌ذارم. نه نقشی درکاره و نه استعداد خاصی توی بازیگری. نه فقط توی بازیگری؛ بلکه من توی هیچ چیز دیگه‌ای استعداد خاصی ندارم. آره... کتابا اصولا این طوری می‌نویسن! اصولا قهرمانایی که مثل من معلولیت دارن یا به هر دلیل دیگه‌ای ناتوانن، توی یه چیزی خیلییی خوبن... مثلا نابغه‌ان! یا استعداد طلایی موسیقی‌ان! ولی من... من کاااملا معمولی‌ام. هیچ تفاوتی با بقیه ندارم. دست کم نه توی این زمینه‌ها. گاها وقتی به خودم توی آینه نگاه می‌کنم حس می‌کنم که من، غیرمعمولی‌ترین معمولی‌ای هستم که توی این دنیا وجود داره!

«می‌تونین استراحت کنین... فعلا تعطیل کردیم.» صدای صاحب‌کارم بود که مثل زنگ آزادی به‌گوش من و همکارانم رسید و از شر اون فیگورهای عجیب غریب راحتمون کرد... دست‌کم... بقیه رو راحت کرد... گفتم که؛ برای من هیچ چیزی درکار نیست! نه نقشی و نه فیگوری. این فقط منم! آدمی که روز به روز داره بیشتر و بیشتر به مجسمه یا به‌قول اینا؛ مانکن انسانی، شبیه می‌شه.

مامانم تعریف می‌کرد که وقتی اون برآمدگی خیلی سفت رو برای اولین بار روی بازوم، دقیقا جایی که واکسن زده بودم، دید؛ مثل هر مادر دیگه‌ای وحشت کرد! اون موقع من فقط 8 ماهم بوده و خودم چیز زیادی به یاد نمیارم ولی مامانم می‌گه تا چند روز گریه‌های جانسوزی می‌کردم که جان و دل مامانمو می‌سوزونده! مامان با این فکر که این قضیه فقط به‌خاطر عوارض واکسنه که روی من خیلی خیلی بیشتر از بقیه بچه‌ها بروز پیدا می‌کنه؛ خودشو قانع کرده که نیازی نیست منو ببره دکتر! شاید فکر کنین خیلی بی‌رحمانست اما تا شب‌ها گرسنه سر روی بالشت نذارین که بتونین برای نوزادتون پوشک بخرین؛ متوجه نمی‌شین که چرا می‌گم مادرم حق داشت این طوری خودش رو قانع کنه که نخواد به پول ویزیت دکتر فکر کنه! نداری بد دردیه... شاید بدتر از تموم اون دردایی که من سر استخون درآوردن کشیدم! نه نه! دندون در آوردن نه‌... استخون درآوردن! 

سارا؛ همکارم، یه جعبه شیرینی گرفت جلوم:«بخور خانوم مانکن! بالاخره به لطف شماست که این فروشگاه به اینجا رسیده!» صدای خشن‌تری از اون طرف سالن گفت:«آره! شنیدم از سرتاسر شهر میان که دختر مانکنی رو ببینن! خیلی کارمون گرفته!» شیرینی رو برداشتم و از اونجایی که گردنم نمی‌چرخه، سعی کردم بدنمو به‌سمت صدا بچرخونم:«دختر مانکنی؟!» این چیزی بود که مردم درباره من می‌گفتن؟! البته خیلی هم غلط نیست... شیرینی رو با دست راستم که هنوز آرنجش قابلیت خم شدن داره به سمت دهن قفل شدم بردم و به زور از لابه‌لای دندون‌هام فروش کردم داخل. سعی کردم قبل از رها کردنش یکم بکشمش به دندون‌هام که کوچک‌تر بشه. بقیه کار رو سپردم به زبان گرامی که با ادامه کشیدن شیرینی روی دندون‌هام اون رو تکه‌تکه و قابل قورت دادن بکنه. البته کار درستی نیست که روی این دندون‌ها که به‌دلیل فک قفل شده‌م قابل تعمیر(!) نیستن شیرینی بکشم و اجازه بدم باکتری‌ها روی میناشون جشن بگیرن! هرچند اگه قابل تعمیرم بودن؛ با این هزینه‌های سرسام‌آور دندون‌پزشکی کی می‌تونه بره دندوناش رو درست کنه!

کوچیک بودم. خیلییی کوچیک! اونقدری که هر حرفی مامانم بهم می‌زد رو به سادگی باور می‌کردم. مثلا بهم می‌گفت اگه کارهای بد بکنم خدا سنگم می‌کنه! کوچیک بودم. خیلییی کوچیک؛ ولی کاملا یادم میاد. یادم میاد که چطور با گریه به مامانم گفتم:«ماماااان! توروخدا به خدا بگو لیان دیگه دروغ نمی‌گه... قول می‌دم مامان! قول می‌دم دیگه وقتی تو نیستی یواشکی نرم توی کوچه بازی کنم... توروخدا بهش بگو اشتباه کردم...» یادم میاد که مامان بیست دقیقه تموم سعی کرد آرومم کنه. یادم میاد که چطور ترسیده بود و سعی می‌کرد ازم حرف بکشه و بفهمه چی منو اینقدر ترسونده! یادم میاد که وقتی بهش گفتم خدا داره سنگم می‌کنه چطور اول با قیافه گنگ نگاهم کرد؛ بعد به سادگی من خندید؛ گفت که همه اون چیزها رو الکی گفته و بغلم کرد. اما وقتی از درد جیغ کشیدم خنده‌ش قطع شد و ازم فاصله گرفت. یادم میاد که که چطور وحشت کرد ولی سعی کرد ترسش رو پنهان کنه؛ وقتی که متوجه شد من واقعا نمی‌تونم گردنم رو به چپ و راست بچرخونم؛ انگار که توی یه قالب یخ گیر کرده باشه! وقتی که؛ اون برجستگی‌های عجیب رو پشت گردنم دید و... آره... یادم میاد... همه چیز رو با جزئیات یادم میاد... آغاز این روزهای تاریک رو؛ یادم میاد...

با عصام گوشیم رو از روی میز به سمت خودم می‌کشم که دست راستم بهش برسه. دیگه همه می‌دونن که من موقع تایم‌های استراحت چه کاری با گوشیم دارم! برای همین وقتی گوشیم رو برمی‌دارم دیگه کسی مزاحمم نمی‌شه! با عشق گالری پر از فیلمم رو باز می‌کنم. مثل همیشه با یوزورو هانیو شروع می‌کنم! فرقی نمی‌کنه چند صد بار تاحالا تموم اجراهاش رو دیده باشم؛ هردفعه طوری ذوق دارم که انگار برای بار اوله که می‌بینمشون! سر خوردن؛ چرخیدن، پریدن، چرخیدن، سرخوردن و باز هم سر خوردن... این بشر خارق‌العاده‌ست! چطور می‌تونه طوری رفتار کنه که انگار سطح یخ بخشی از بدنشه... چطور می‌تونه با سر خوردن روی یخ طوری رفتار کنه که انگار وسط قصه پرماجرای یه کتاب داره حرکت می‌کنه؟ تموم اون چرخش‌ها... و دوربینی که پا به پاش دنبالش می‌کنه... آیا اونم دنیا رو همین طوری که ما از پشت دوربین می‌بینیم می‌بینه؟ یا چیزی که اون تجربه می‌کنه حتی از این هم فراتره؟ مجبور می‌شم یه بار دیگه به خودم یادآوری کنم که اون یه پاتیناژباز به دنیا نیومده و قطعا توی این مسیر بارها و بارها زمین خورده... اگه من بودم که تاحالا تبدیل به یه سنگ کامل شده بودم که نهایتا می‌تونستن یخ زمین اسکیت رو باهاش بشکنن!

عشق به پاتیناژ؛ توی سن 9 سالگی توی من زنده شد. یعنی وقتی که کاملا می‌دونستم حتی به‌زبون آوردن این کلمه هم برای من خطر داره! دو هفته‌ای می‌شد تصمیمم برای مدرسه نرفتن رو عملی کرده بودم. تصمیمی که با استقبال عجیب پدر و مادرم روبرو شد! حتما به‌نظرتون عجیبه؛ نه؟! هه! پس بذارین قبل از داستان رمانتیک پاتیناژیم؛ یه داستان درام دیگه براتون تعریف کنم که هنوز هم کم و بیش ادامه داره و قراره به یه تراژدی ختم بشه! همون روزی که گردن من تصمیم گرفت دیگه به وظیفه چرخیدن خودش عمل نکنه و باعث شد من فکر کنم به‌خاطر کارهای بدم خدا داره سنگم می‌کنه؛ مامانم دست از قانع کردن خودش با دلایل مختلف کشید و منو برد بیمارستان. من نیم وجبی دکترا و پرستارا رو حسااابی گیج و ویج کرده بودم! ازم پرسیدن که آیا از جایی سقوط کردم یا گردنم آسیب خاصی دیده؟! منم که دیگه از سنگ شدن حسابی ترسیده بودم راست و حسینی؛ همه چیز رو گفتم. گفتم که دو روز قبل وقتی مامانم خونه نبوده؛ مثل همیشه از خونه فرار کردم که برم با بچه‌های توی کوچه ورجه‌وورجه و بازی‌ کنم! نالیدم:«مامانی توروخدا منو ببخش قووول می‌دم دیگه یواشکی نرم بیرون!» گفتم که یواشکی سوار دورچرخه نو یکی از بچه‌های کوچمون شدم و خیلی زود کله پا شدم! بغضمو خوردم و سعی کردم گردنم رو به‌سمت آسمون بگیرم و نتونستم:«خدایا ببخشید! قول می‌دم دیگه از این کارای بد نکنم! قول مردونه!» گفتم که دو روز درد خیلی بدی رو توی گردنم احساس می‌کردم ولی از ترس مامانم و صاحب دوچرخه جیک نزدم. تا این که متوجه شدم خدا از این کارام خیلی عصبانیه و داره منو سنگ می‌کنه! این بار زار زدم:«خدایا توروخدااا ببخشید!»

از اون دکترای گیج چیزی دستگیرمون نشد. تا این که بعد از مدت‌ها؛ یعنی وقتی گردن من دیگه تقریبا ثابت شده بود، یه روز یه دکتر حرفه‌ای‌تر اومد و بعد از کلی تست و آزمایش؛ برام تشخیص FOP داد... یا همون... سندروم آدم سنگی! یا به قول همکارام، دختر مانکنی! دکتره به مامانم گفته بود که جدی‌جدی یه روزی می‌رسه که من تبدیل به یه مجسمه انسانی می‌شم! گفت که بدنم بیش‌ازحد و توی جاهایی که نباید؛ استخون می‌سازه؛ مثل توی مفاصل؛ غضروف‌ها یا حتی ماهیچه‌ها! گفت که این یه روند تدریجیه ولی هرگونه ضربه یا شوکی؛ باعث می‌شه این قضیه به‌صورت انفجاری پیش بره. مثل اتفاقی که بعد از تزریق واکسن توی 8ماهگیم، یا بعد از اون زمین خوردن با دوچرخه افتاد. خلاصه! این شد که مامان از اون روز به بعد، من رو؛ لیان سه‌ونیم ساله پرجنب و جوش عاشق ورجه‌وورجه و ورزش که به‌سختی روی زمین بند می‌شد رو، تقریبا توی خونه حبس کرد. به‌مدت 3 سال تموم جز موارد ضروری نمی‌ذاشت جایی برم. اگه هم قرار بود جایی بریم خودش باهام می‌اومد و چشم ازم برنمی‌داشت:«لیان! تند راه نرو!»«لیان! اونجا نشین سفته!»«لیاااان! مگه نگفتم ندو؟!»«لیان! چرا دستاتو زیادی می‌کشی؟ چیزی می‌خوای بگو خودم بهت می‌دم!»... آره درسته... مامان من خیلی خیلی قبل‌تر از این که من تبدیل به مجسمه چینی بشم؛ داشت باهام طوری رفتار می‌کرد که انگار یه مجسمه چینی هستم و هرلحظه ممکنه بشکنم! درحالی که شکستنی درکار نبود! من فقط و فقط سفت‌تر می‌شدم!

گذشت و من رسیدم به سن مدرسه. بابام از اول اول با مدرسه رفتن من مخالف بود. بازم می‌گم با اون وضعیت مالی که ما اون موقع داشتیم؛ حق داشت! ولی من این بار سفت و سخت ایستادم که من باااید برم مدرسه! باید! به هر طریقی بود راضیشون کردم که منو توی یه مدرسه دولتی پایین شهر ثبت‌نام کنن. مامانم با کلی شک و نگرانی و ترس؛ یه لباس محافظ سرتاسری برام درست کرد و شرط مدرسه رفتن رو این گذاشت که به‌جای فرم مدرسه؛ این لباس پف‌پفی مسخره که منو شبیه به کیسه بوکس می‌کرد رو بپوشم! اما خب چاره‌ای هم نداشتم... 

هیچ‌وقت اون روزهای تاریک مدرسه رو فراموش نمی‌کنم! روزهایی که حتی نمی‌خوام ازشون حرفی بزنم. توی اون مدرسه سطح پایین که توش فقط بچه لات‌ها و قلدرها پیدا می‌شد، من سوژه خیلی خوبی برای اذیت و آزار بودم! «هی دختر پف‌پفی لباس مسخره‌تر از این پیدا نکردی بپوشی؟!... دختر چینی! بپا یه‌وقت نشکنی!... بچه‌ها دختر کج‌کجی اومد!...» با این حال دوسال دووم آوردم اما اواسط سال سوم؛ طی یه تصمیم انتحاری(!) تصمیم گرفتم مدرسه رو ول کنم و توی خونه درس بخونم. مامانم که با آغوش باز از این تصمیمم استقبال کرد. بابام هم همین طور؛ با این تفاوت که وقتی بهش گفتم به این شرط مدرسه رو ول می‌کنم که برام یه گوشی بخره که بتونم به درسم ادامه بدم حسابی اوقاتش تلخ شد!

آره خلاصه... دوهفته‌ای می‌شد که مدرسه رو ول کرده بودم و داشتم توی گوشی دست دومم برای فصل هشتم علوم سرچ می‌کردم. نمی‌دونم چی شد و چطوری؛ ولی به یه ویدئو از یه اجرای پاتیناژ برخوردم... یه اجرایی که شاید درواقعیت خیلی خفن و شگفت‌انگیز نبود؛ ولی توی اون لحظه، برای من اون زیباترین و خارق‌العاده و شگفت‌انگیزترین و خفن‌ترین چیزی بود که به‌عمرم دیده بودم! طوری مسحور چرخش‌ها و حرکات و حالت بدن ورزشکارا و حتی رد کفش اسکیتشون روی یخ شده بودم که نفهمیدم چطور شب شد و چطور تموم روزم رو به بارها و بارها دیدن یه ویدئوی کوتاه اسکیت روی یخ گذروندم...! از اینجا بود که متوجه شدم یک تکه گمشده رو توی زندگیم پیدا کردم... تکه گم‌شده‌ای که اگر چه پیدا شده بود ولی... قرار نبود من هیچ وقت شخصا دستم بهش برسه...

-برگردین سر فیگورهاتون. یادتون نره قرار نیست مشتری‌ها رو سکته بدیم! تا ساعت 8 کار می‌کنیم. مشکلی بود خبرم کنین.

دوباره صدای صاحب‌کارم بود که این بار زنگ اسارت(!) رو به گوش‌هامون رسوند! بی‌حرکت می‌نشینم و همین‌طور که به جای نامعلومی نگاه می‌کنم؛ دوباره توی فکر پاتیناژ غرق می‌شم. برای بار میلیونیوم آرزو می‌کنم که ای‌کاش خدا یکی از اینا رو توی وجود من نمی‌گذاشت؛ FOP یا علاقه به پاتیناژ رو... با تموم معمولی بودنم؛ حس می‌کنم که اگه فرصتش رو داشتم شاید توی ورزش استعداد خاصی نشون می‌دادم و می‌تونستم توش موفق باشم. می‌گم که... من بچه خیلییی پرانرژی‌ای بودم. ولی مامانم منو میپیچوند توی لباس‌های محافظ دست‌ساز خودش و مجبورم می‌کرد تموم روز یه جا بشینم و کارهای حوصله‌سربر بکنم. اگه به نقاشی، نوشتن، گلدوزی یا حتی درس خوندن علاقه خاصی داشتم قطعا با این همه پشتکار القا شده به یه جایی می‌رسیدم. ولی خب؛ علاقه من به پریدن و چرخیدن و کش‌وقوس اومدن و بعدا به طور خاص، به سرخوردن روی یخ بود. البته وقتی به وضعیت مالیمون هم نگاه می‌کنم می‌بینم حتی اگه اون یه دونه رمز ژنتیکی خراب از بین میلیون میلیون رمز رو هم نداشتم؛ بازم پاتیناژ برام دست‌نیافتنی بود. و الا من الان به‌جای این که سر درس و مشقم باشم؛ توی عجیب‌ترین و مخوف‌ترین بوتیک تم ترسناک شهر ننشسته بودم و مشغول تظاهر به چیزی نبودم که نیستم... البته... فعلا!

تعریف این بوتیک رو خیلی شنیده بودم. الی؛ همسایه روبروییمون که گاها دور از چشم مامانم باهاش حرف می‌زنم کسی بود که برای اولین بار بهم معرفیش کرد. با چنان آآآآب و تااااابی از خلاقیت و خفنیت این بوتیک می‌گفت؛ که من همون شب خوابش رو دیدم!! با خودم گفتم حتما حتما و به‌هرقیمتی شده باید یه بار برم و از نزدیک ببینمش. این شد که چند وقت بعدش مامانم رو با کلیییی اصرار و خواهش و تمنا راضی کردم که ببرتم اونجا. با 16 سال سن بحث اجازه و اینا نبود... واقعا نمی‌تونستم خودم تنهایی برم. با این که خیلی وقت نبود که استفاده از عصا رو شروع کرده بودم ولی روز به روز وضعیت راه رفتنم بدتر می‌شد. یکی از نگرانی‌هام همین بود که وقتی به جایی برسم که نیاز پیدا کنم به ویلچر؛ کی قراره پولشو بده و یکی برام بخره؟! قطعا هیچکس اطراف من اینقدر پول نداشت! پس یه جورایی مطمئن بودم که به زودی برای همیشه مثل اون بیمار شیرازی؛ اسمش چی بود... آها فریبا عباسی... مثل همون منم قراره اسیر بشم. البته اسیر تخت فلزی نه... اسیر یه تشک قدیمی گوشه این خونه قدیمی. اسیر این خونه، اسیر روزهای شبیه به هم، اسیر رویاها و حسرت‌های بی‌پایان... اسیر بشم و بپوسم... و بپوسم... و بپوسم...

با کلی سختی و مشقت و البته کلی ذوق خودمونو رسوندیم به دم بوتیک. اما پامون رو داخل نگذاشته بودیم، که یه نفر جلومون رو گرفت و ازمون بلیط ورودی خواست!!! بلیط ورودی! اونم برای یه بوتیک!!! واقعا فکرش رو هم نمی‌کردم... حسابی سرخورده شده بودیم. من به این خاطر که اون همه راه رو با اون بدن علیل اومده بودم و نورها و صداها و صدالبته نگاه‌های خیره مردم رو تحمل کرده بودم؛ و مامانم به این خاطر که کلی پول تاکسی متحمل شده بود و از کار و بارش زده بود که منو بیاره اینجا... با کلی غرغر راه افتادیم که بریم اما صدایی شبیه همین صدایی که الان بهش می‌گم زنگ آزادی و زنگ اسارت از پشت سر گفت:«هی خانوم! خانوما!» باتعجب برگشتیم سمتش. جلو اومد و درحالی که منو ورانداز می‌کرد زیرلب گفت:«وای عالیه!» کسی تا اون موقع به من نگفته بود عالی!! اونم بعد از دیدن بدنی که توصیفاتش با عالی خیلی خیلی فاصله داره! 

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. نفهمیدم چی شد که خودم رو درحال قرارداد امضا کردن دیدم! قرار بود به‌عنوان یکی از مانکن‌های انسانی متحرک اونجا کار کنم. اون می‌گفت که من خیلی خاصم و با دیگران فرق دارم. منم درجوابش گفتم:«بله آقا! من واقعا نادرم!» و باعث شدم حسابی بخنده. البته من چیز عجیب و اغراق‌کننده‌ای نگفته بودم! فقط یکم بیشتر از 700 نفر توی این دنیا شبیه منن! این جهش تک‌نوکلئوتیدی که سریع نمی‌کشتت ولی باعث می‌شه زجرکش بشی؛ از هر دومیلیون نفر، توی یه نفر اتفاق می‌افته. خب راستش... خونه برام تنگ و خفه‌کننده شده بود. خصوصا که می‌دونستم به‌زودی تبدیل به زندان همیشگیم می‌شه. نمی‌خواستم روزهای آخر رو اونجا بمونم. از طرف دیگه با خودم می‌گفتم که شاید حتی بتونم پول ویلچر رو خودم دربیارم و هیچ‌وقت مثل فریبا خونه‌نشین نشم. مامانم با تموم مخالفت‌ها و نگرانی‌هاش، حریف تشویق و پشتیبانی بابام نشد و بالاخره راضی شد که بی‌حرکت نشستن یه گوشه توی یه بوتیک تم ترسناک و گاهی یه تکون کوچیک خوردن یا لبخند زدن؛ خطر زیادی برام نداره!

چشمام روی یه چیزی قفل می‌شن و از خیالات و خاطراتم می‌کشنم بیرون. باورم نمی‌شه! با این که می‌دونم نباید این کارو بکنم ولی چند بار پلک می‌زنم که مطمئن بشم درحال توهم زدن نیستم. باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه! درخشش اون تیغه فلزی زیر اون چرم سفید... بیشتر دقت می‌کنم... نه... خود خودشه! اسکیت هاکی که سرگل پنجه نداره... این دقیقا اسکیت نمایشیه! یه قدم به عقب برمی‌داره و می‌چرخه به‌سمتم اما من هنوز نمی‌تونم نگاهم رو از اون اسکیت‌های آویزون از کوله‌ش بکنم. متوجه من شده که بهش خیره شدم. به‌گرمی لبخند می‌زنه:«نچ‌نچ! من قبلا راجع به شما مانکنای متحرک شنیدم و نمی‌ترسم ازتون! تو باید همونی باشی که همه ازش حرف می‌زنن... دختر مانکنی!!» هرچی نزدیک‌تر می‌شه اسکیت‌ها رو از میدان دید من دورتر می‌کنه و منم که نمی‌تونم گردنم رو بچرخونم؛ مجبور می‌شم هی بیشتر و بیشتر تکون بخورم که بتونم چشمام رو از شکل اون‌ها پر پر کنم! بهم می‌گه:«وااای! تو واقعا عجیب و خارق‌العاده‌ای!» خب معلومه! هرآدمی که بخشی از رویاش رو توی فاصله یک متریش ببینه عجیب رفتار می‌کنه!! می‌گه:«این طوری نگاه نکن دیگه... حالا من یه چیزی گفتم که نمی‌ترسم ولی...» فقط می‌تونم لب‌هام رو از هم باز کنم و از بین دندونای قفل شدم بگم:«پ... پا...تی...ناژ؟!» این که حق حرف زدن با مشتری‌ها رو ندارم رو هم که به دست فراموشی سپردم رفت! 

«اوووو! آهاااا! اینا...» کوله‌ش رو پایین میاره:«آره... پاتیناژ!.. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یه مانکن یه روز توی یه بوتیک بهشون توجه کنه!» و به شوخی خودش می‌خنده. من هنوز توی شوکم و نمی‌تونم چشم‌هام رو از اون کفش‌ها بردارم. دست چپم که آرنج خم قفل شده داره رو ناخودآگاه جلو می‌برم که لمسشون کنم...

-هی داری چی کار می‌کنی؟!

صدای یکی از کارکنان منو به خودم میاره و باعث می‌شه که یادم بیاد کی‌ام و کجام و توی همون حالت خشکم بزنه. میاد سمتمون...

 وای خدا! کارم ساختست! حتما گزارش رد می‌کنه برای صاحب‌کارم و...

توی همین افکارم که دوباره صدای اون دختر رو می‌شنوم:«اممم...نه... چیزه چیز... من از لباسش خوشم اومده خب!!» با تعجب گوش می‌دم:«آره... یعنی این طور نبود که اون خودش بخواد حرکت کنه!... من... من ازش خواستم... می‌خواستم زیر آستینم ببینم! آره دیگه... خب می‌بینین که... بنده خدا حتی آرنجش رو خم نگه داشته که از نقش مانکنیش بیرون نیاد!» کارکن اخم می‌کنه و به من که همون طوری خشک با یه دست توی هوا موندم نگاه می‌کنه... خدا می‌دونه بابت این فشاری که داره به دستم میاد قراره چقدر درد بکشم! اما حقمه! باورم نمی‌شه که به خاطر یه جفت کفش اینقدر از خود بیخود شدم و بیش از حد تکون خوردم و حتی حرف هم زدم!! فکر کنم یکم تنبیه حالم رو جا بیاره! اون کارکن از ما دور می‌شه. تا جایی که می‌تونم گردنم رو بالا میارم و به دختر نگاه می‌کنم.

به چشم‌هام نگاه می‌کنه. با همون لبخند روی صورتش؛ چشمک می‌زنه:«قابلی نداشت!» 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.