غیرمعمولیترین معمولی دنیا : بخش دوم
0
17
0
2
این داستان رو صوتی بشنوین:):
https://castbox.fm/vi/762230213
«وااااااو!!!» تقریبا همزمان با هم این رو میگیم. اون با دهن باز و من با دهن نیمهباز به صفحه گوشی خیره شدیم و با نگاههامون مهارت یوزورو رو تحسین میکنیم. میگه:«اگه من فقط دو درصد از استعداد اینو داشتم تا حالا تو المپیک بودم!» میخندم:«منم اگه فقط استخونای صاف و منعطف تو رو داشتم تا حالا یاد گرفته بودم که حتی بهتر از این بچرخم... ناشکریا!!» معذب میشه. میخندم که بار حرفم رو کمتر کرده باشم. میگم:«راستی نورا. صاحبکارم گفت که بابت ایدهت ازت تشکر کنم... هرچند قطعا اون بیشتر از من از این بابت خوشحال نیست!» طوری اخم میکنه که انگار با فشار آوردن به عضلات پیشونیش راحتتر میفهمه که دارم از چی حرف میزنم. با عصام به تیغه کفشها ضربه میزنم:«خنگ خدا!» دوزاریش میافته:«آهااا... نه بابا! چی بهتر از این که دوستم رو توی روز تولدش اونقدر خوشحال ببینم؟!» با قدردانی نگاهش میکنم.
نورا از هرلحاظی برعکس منه! شاید به همین دلیله که هم دیگه رو تکمیل میکنیم. پولداره، خوشگله، خوشحاله، بدن خیلی منعطفی داره، هنوز مدرسه میره و... به اسکیتهای سفید نگاه میکنم و یادم میاد که چطور سه ماه پیش چشمام بهشون قفل شد؛ وقتی که روی کولهی نورا از بند آویزون بودن. یادم میاد که 12روز پیش، چطور وقتی جعبه کادویی که بهم برای تولدم داده بود رو باز کردم جیغ زدم؛ چون نورا تصمیم گرفته بود که اون کفشها دیگه مال من باشن... تازه! یه ایده خاص هم داشت. این که من بشم مانکنی که نقش یه پاتیناژباز خسته و مخوف رو داره و لباسهای زمستونی رو به نمایش بذارم. آره... از سه ماه پیش که نورا پاش رو توی این مغازه و توی زندگی من بهعنوان اولین دوستم گذاشت؛ همه چی بهتر و بهتر شده. انگار که نورا با خودش؛ به زندگی تاریک من نور-را آورده و اونو روشنتر کرده.
-آقایون شرمنده ولی الان تعطیلیم... عه آقایون...! صبر... عه!
صدای همکارم سارا بود که داشت سعی میکرد از ورود چندتا پسر شر که بهنظر دبیرستانی میاومدن به مغازه جلوگیری کنه اما گویی چندان موفق نبود. نهتنها مانکنهای انسانی، بلکه هیچکس دیگهای سر پست خودش نیست. بعضیها حتی مشغول ناهار خوردن و کارهای از این قبیلان. قاعدتا هیچکدوم از ما بهخصوص رئیس؛ نمیخوایم که کسی بوتیک رو توی این وضعیت ببینه! اما اون پسرها به گشتزنی خودشون ادامه میدن؛ انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده و کوچکترین اهمیتی به حرف بقیه نمیدن! نورا با اخم بهشون خیره شده. طاقت نمیاره:«آهای! کرین یا خودتونو زدین به کری؟! نمیشنوین میگن تعطیله؟!» با عصام آروم به پاش میزنم ولی دیگه دیر شده... یکی از پسرها که اتفاقا از همه ریزهمیزهتره از بینشون میاد بیرون و میاد سمت ما. بقیه هم مثل این که دمش رو چسبیده باشن دنبالش کشیده میشن. پسر با چهره بیحالتی طوری به نورا خیره شده که انگار میخواد با چشمهاش ذوبش کنه. ضربان قلبم داره میره بالا. پسر با صدایی که هنوز بهدلیل بلوغ خشدار نشده میگه:«عه؟ خیلی ممنون که گفتی! آخه نمیدونستیم!» نفسم رو با فشار بیرون میدم و بالافاصله بعدش آرزو میکنم که ایکاش این کار رو نکرده بودم! چون توجه پسر به من جلب میشه. وراندازم میکنه:«تو چرا این حالی؟!» بعد کاری میکنه که باعث میشه تندتر نفس بکشم؛ میزنه زیر خنده! میزنه زیرخنده و همراههاشم با صداهای قدقد مانندی همراهیش میکنن. میگه:«خیلی تو نقشیها!! مانکن خوب!»
به نورا نگاه میکنم. مثل من سرخ شده. ولی نه از خجالت؛ بلکه از عصبانیت! یکی از لابهلای اون جمعیت میگه:«آزاد باش سرباز! اون دستتو صاف کن!» و بلافاصله جواب میگیره:«گم شین از اینجا بیرون!» نورا عصام رو از دستم میکشه و بهسمت پسرا حمله میکنه. وقتی برای تعجب کردن ندارم. کف پام بهشدت درد میکنه و این نشونه اینه که اگه از این جو هر چه زودتر دور نشم اوضاع خیلی بد میشه. اما عصام دست نوراست... چاره ای نیست؛ باید هرجور شده برم. سعی میکنم بلند بشم. زانوهام فقط چند درجه قابلیت تکون خوردن دارن و بیشتر شبیه پنگوئنها راه میرم تا آدمها! سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم و یادم بیاد که چطور بدون عصا تعادلم رو حفظ میکردم. صدای داد صاحبکارم از اون طرف بلند میشه:«چه خبره؟!» از جا میپرم و گوشهام رو میگیرم. اما این کار فقط باعث میشه که نیمچه تعادلی که داشتم هم از دست بره و محکم روی دست راستم فرود بیام...
درد... نور چراغ که ده برابر قبل بهنظر میاد... صداهایی که بلندن... درد... دارم از این دنیا جدا میشم... آدمها... درد... صداهایی که دارن... محو... میشن...
میدونم که این آخر کار دست راست منه...
***
«مگه من نگفتم که هرچیزی مربوط به اون شغل کذایی میشه رو باید بذاری کنار؟! حتی نمیخوام ازش چیزی بشنوم!» مامان درحالی که دستگیره در رو مثل ضریح چسبیده این رو میگه و خیره میشه توی چشمهای گرد شده من. میگم:«ولی من که چیزی نگفتم!»
-چیز خودش اومده اینجا! همون همکارت توی بوتیک...
-کدوم؟ سارا؟
-نه... همون که بهت اون کفشای به درد نخورو داد... موندم چرا میذاری این همه تحقیرت کنه!
مامان فکر میکنه که نورا کفشهای پاتیناژ رو بهم داده چون میخواسته مسخره و تحقیرم کنه!! گل از گلم میشکفه و منتظر میمونم تا مامان بره و اذن ورود رو به نورا بده. من که نمیتونم... الان دوتا دست کج و قلنبه قلنبه دارم؛ و دوتا پایی که تقریبا تموم انعطافشونو از دست دادن. این درحالیه که با پولی که از شغل سابقم جمع کردم هنوز حتی نمیتونم از ویلچر یه دونه چرخش رو بخرم! البته هنوز میتونم بایستم و راه برم؛ ولی خیلی سخته و مسافتای طولانی رو نمیتونم برم. اگه مامان دور و اطرافم باشه که حتی اجازه نمیده مسافتهای کوتاه رو برم!
-بههههه سلااااامممم!
صدای نورا از فکر و خیال میکشتم بیرون. لبخند میزنم:«چه عجببب بالاخره یادت اومد یه دوستی داری که یه گوشه داره به حال خودش سنگ میشه!» نورا بغلم میکنه:«خدا نکنه! هنوز که چیزی نشده... کلی وقت مونده تا اون روز که بذاریمت تو میدون بهعنوان مجسمه جدید!» هر دو میخندیم. با این که میدونم خیلی هم چیزی شده و شاید واقعا هم کلی وقت نمونده... به اطراف نگاه میندازه:«عه! پس کفشها کو؟ مگه نمیگفتی از جلوی چشمهات دورشون نمیکنی؟!» دوتا بازوم رو مثل دوتا چوب خشک تکون تکون میدم:«هیییس! مامانم اگه بفهمه هنوز دارمشون یه جوری پیداشون میکنه و دخلشونو میاره!» نورا حالت خندهداری به چهرهش میده و به من نگاه میکنه. اون نمیدونه که بعد از اون ماجرای زمین خوردن من توی بوتیک؛ مامانم چه قشقرقی به پا انداخت. شانس آوردم که به محرومیت من از داشتن اون شغل راضی شد و نرفت اونجا رو به آتیش بکشه!!
نورا خودش رو میندازه کنار من و دست به سینه میشه:«به هر حال که باید باهاش کنار بیاد! اگه نمیتونه دیدن کفشها رو تحمل کنه؛ چطور قراره دیدن تو روی زمین یخی رو تحمل کنه؟!» اخم میکنم و بهش نگاه میکنم. یه لحظه فکر میکنم که شاید حق با مامانم باشه و اون واقعا قصدش از این کارها تحقیر باشه. جواب نگاهم رو میده:«باورتتت نمیشهههه چی شدههه!!!» حالا دیگه با بهت نگاهش میکنم. گوشیش رو در میاره:«فکر کنم هدیه تولد سال دیگه و سال بعدیش و بعدتریش رو باید با هم دیگه الان بهت بدم!»
«حالا مطمئنی من به اون سالها میرسم؟!» اینو میگم و با دلخوری میخندم. به عقب و جلو تاب میخوره:«بله! بله!! بلههه!» واقعا کنجکاوم بدونم چرا اینقدر ذوق زدهست! گوشیش رو میگیره جلوی صورتم. صفحه گوشیش عکس یه زن خیلی معمولی با روپوش آزمایشگاه خیلی معمولی رو نشون میده که یه لبخند خیلی معمولی روی صورتش داره:«خب این از هدیه تولد سال بعدت.» گیجتر از قبل بهش نگاه میکنم. با انگشت روی صفحه میکشه و عکس عوض میشه. همون زن معمولیه اما دیگه تنها نیست. آدمهای زیادی کوچیک و بزرگ اطرافش رو گرفتن؛ تعدادی از این آدمها، اصلا معمولی نیستند!... حالا شاید مثل من معمولی غیرمعمولی باشن... ولی معمولی معمولی نه!
با دهن نیمه باز به نورا نگاه میکنم:«ای... اینا...» میخنده و با صدای بلند میگه:«این هدیه تولد دوسال بعدت! پیش پیش!» و دوباره عکس رو عوض میکنه؛ این بار دیگه خبری از اون خانوم نیست. یه پوستره. یه پوستر که تم پاتیناژ داره و اولین چیزی که توش توجهم رو جلب میکنه، نوشته (با هنرنمایی نورا نهاوندی) دقیقا در وسط پوستره. چشمام به نوشته پایینش میخوره: با چاشنی یک سوپرایز ویژه. چشمام رو بیشتر میگردونم و تنها چیزهایی که ازشون سر درمیارم؛ گردهمایی، یه تیم تحقیقاتی پزشکی که پر از محققهای مختلف از سرتاسر دنیاست و... FOPان... جابجا میشم:«FOP چی میگه این وسط؟!»
-خیلی چیزها!
***
مامان مثل همیشه نگران، و هنوز کم و بیش عصبانیه. با این که بالغ بر هزار بار با دکتر دلشاد صحبت کرده و اون هم هر هزار بار گفته که جای نگرانی نیست! لباسایی ده برابر بدتر از چیزی که توی مدرسه مجبور بودن بپوشم رو پوشیدم ولی شکایتی ندارم! کی وقتی قراره به آرزوش برسه شکایتی داره آخه؟!
-و حالا میرسیم به بخش سوپرایز ویژهی برنامهمون. دختری که قوی ماند؛ دختری که مثل فرزندان شما، سالها با FOP جنگید؛ دختری که سالهای سال با رویای پاتیناژ، عاشقانه زندگی کرد. رویایی که هیچکس فکر نمیکرد روزی به حقیقت بپیونده. ولی لیان، که یه زمانی دختر مانکنی بوتیک ترسناک شهرشون بود؛ امروز اینجاست که به ما نشون بده که هیچ رویایی غیرممکن نیست.
صدای تشویق بلند میشه و نورا چرخ زنان و سرخوران(!) به سمت گوشه زمین میاد که من رو تحویل بگیره! بعد از این که مامان بالاخره دست از بندهای اون کفشها برمیداره و با کلی دعا و آیه اجازه رفتن بهم میده؛ دست توی دستهای نورا میذارم. نورا جلوتر میاد و همون طور که تمرین کرده بودیم و براش آماده شده، دست چپش رو به صورت محافظ دور من غلاف میکنه و با اون دستش محکم دستهام رو میگیره.
آروم آروم روی یخ سر میخوریم و جلو میریم. هیجانزدهام؛ خیلی زیاد! قلبم داره میاد توی دهنم و نوری که از روی زمین یخی منعکس میشه حسابی چشمهام رو میزنه. نورا دستم رو فشار میده و صورتش رو نزدیک صورتم میاره:«هدیه تولد سه سال بعدت رو هم گرفتیا! بریم؟!» نفس گرمش وجودم رو گرم میکنه؛ لب میزنم:«بریم!»
سر میخوریم... جلو میریم. سعی میکنم تموم اون لحظات رو توی کل وجودم ثبت کنم. کنار تموم اون خاطرات تلخ و تاریک؛ تا بهشون نور بده. مثل نورا؛ که به زندگی من نور داد. سر میخوریم... نورا آروم آروم من رو به جلو میکشه و تنها کاری که باید بکنم اینه که مثل همیشه تکون نخورم. درواقع نورا تموم مدت داشته این کار رو میکرده؛ منی که روحم مثل جسمم اینقدر بیحرکت شده بود رو گرفت و به جلو کشید. اول با دادن اون هدیه ارزشمند بهعنوان هدیه تولد امسالم؛ بعد با معرفی دکتر دلشاد و تیم تحقیقاتیش و کمپین FOP که برای ما 20 نفر مبتلا توی کشور درست کرده بهعنوان هدیه تولد سال دیگهم؛ بعد با آوردن من و خانوادهم برای این دورهمی از جنس FOP، جایی که ما میتونیم ببینیم که تنها نیستیم و افراد دیگهای هم مثل ما دارن با این درد میجنگن بهعنوان هدیه تولد دوسال بعدم؛ و درنهایت با این نمایش پاتیناژ که توی همین دورهمی همین الان درحال برگزاریه و من رو دقیقا وسط رویام قرار داده بهعنوان هدیه تولد سه سال بعدم... فکر کنم حالاحالاها بهش مدیونم نه؟
سر میخوریم... محیط اطرافم رو از گوشه چشم میتونم ببینم که میگذره و محو میشه و آرزو میکنم که ای کاش میتونستم گردنم رو یکم بچرخونم و بهتر ببینم. نورا؛ انگار که ذهنم رو خونده باشه، کمکم میکنه که آروم آروم با هم بچرخیم. سعی میکنم تصور کنم که من یوزوروام و دارم بهترین چرخشم رو میزنم. دنیا اطرافم محو و ظاهر میشه. آدمها توی زاویه دیدم میان و میرن. از بین اون چهرههای ناشناس؛ چهره مادرم توجهم رو جلب میکنه. چهرهای که برخلاف همیشه؛ اثری از نگرانی توش دیده نمیشه. بهجاش؛ چیزی رو میبینم که هیچوقت فکر نمیکردم ببینم؛ غرور... افتخار!
سر میخوریم... میچرخیم... انگار توی نور شناورم... نه نوری که از نورافکنها میتابه و روی یخ منعکس میشه. من توی نور خدا شناورم... توی نوری که از طریق نورا به زندگیم وارد کرده... توی نوری که فرستاده تا بتونم توی این تاریکی ببینم... توی نوری که فرستاده تا بتونم دوباره رویاهای پنهان شدهم رو پیدا کنم، تا بتونم ببینم که؛
زندگی
هنوز
ادامه
داره!
نگار مجیری.
1402.09.26