...کوچیک بودم. خیلییی کوچیک! اونقدری که هر حرفی مامانم بهم میزد رو به سادگی باور میکردم. مثلا بهم میگفت اگه کارهای بد بکنم خدا سنگم میکنه! کوچیک بودم. خیلییی کوچیک؛ ولی کاملا یادم میاد. یادم میاد که چطور با گریه به مامانم گفتم:«ماماااان! توروخدا به خدا بگو لیان دیگه دروغ نمیگه... قول میدم مامان! قول میدم دیگه وقتی تو نیستی یواشکی نرم توی کوچه بازی کنم... توروخدا بهش بگو اشتباه کردم...» یادم میاد که مامان بیست دقیقه تموم سعی کرد آرومم کنه. یادم میاد که چطور ترسیده بود و سعی میکرد ازم حرف بکشه و بفهمه چی منو اینقدر ترسونده! یادم میاد که وقتی بهش گفتم خدا داره سنگم میکنه چطور اول با قیافه گنگ نگاهم کرد؛ بعد به سادگی من خندید؛ گفت که همه اون چیزها رو الکی گفته و بغلم کرد. اما وقتی از درد جیغ کشیدم خندهش قطع شد و ازم فاصله گرفت. یادم میاد که که چطور وحشت کرد ولی سعی کرد ترسش رو پنهان کنه؛ وقتی که متوجه شد من واقعا نمیتونم گردنم رو به چپ و راست بچرخونم؛ انگار که توی یه قالب یخ گیر کرده باشه! وقتی که؛ اون برجستگیهای عجیب رو پشت گردنم دید و...
در این قسمت از ویژهنامه صوتی فاژپلاس؛ روایت دختری مبتلا به FOP را میشنوید که برای امرار معاش، در عجیبترین و مخوفترین بوتیک شهر کار میکند. اما نه بهعنوان فروشنده یا حسابدار؛ بلکه بهعنوان بهترین مدل مانکن انسانیِ آنجا! لیان؛ دختری معمولی است که شاید استعداد درخشانی در بازیگری نداشته باشد، اما دست کم؛ روز به روز به مانکنها و مجسمهها شبیهتر میشود...