دو سال تمام شد ، دیدارت تا قیامت ای ... : ...منتظرم میماند.
2
7
2
1
آنقدر خوشحالم که بعد از دو سال خدمت به شهر خود برمیگردم ، اما بیشتر خوشحالی من به خاطر برگشتن به دیار خود نیست بلکه بخاطره آن قول و قراریست که بین خانواده من و دختر مورد علاقه ام برای مراسم عقد و ازدواج ما بعد از تمام شدن خدمت سربازی من است و حالا میتوانیم بعد از دوسال دوری به هم برسیم .البته شش ماهیه که هر وقت با مادرم صحبت میکنم اصلا درمورد طنازِه دیگه حرفی نمیزنه، نمیگه امروزم بهم سرزده یا اومد تو کارام کمک کرد. و این من رو نگران میکنه اما باز هم نمیشه دربارش از مادرم سوال کنم، چون خوب از مادرم یاد گرفتم اگه نیاز باشه خودش بهم میگه...
..
امروز آخرین روزی بود که تو پادگان بودم و مادرم چندین دفعه به من زنگ زد و اسرار به این داشت که به شیراز خانه ی عمه ام بروم، اما من قبول نکردم و به ماردم گفتم دلم برای شما و در دلم هم گفتم برای طنازِه تنگ شده.
..
باور میکنید که همه ی آرزو هایم در یک لحظه با خاک یکسان شد...
نه شما که جای من قرار ندارین تا باور کنید...
با شوق ذوق و تشویقی فرمانده یک روز زودتر به شهر خود باز گشتم...
عروسی در محله به پا بود که شادی را در گل محله به پا کرده بود...
من هم برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کردم... اما چه میدانستم که عروس طنازِه عشق من و داماد صمیمی ترین دوست رفیق تمامی راز هایم و عشق پیش از حدم نسبت به طنازِه است...
منتظرم نماند...
... ادامه دارد ...