---_ قِز دُزدِه گَتِر ... . ( دختر نمک رو بیار ... . ) -_ چشم گیسویه بانو ... . ( به روی چشم گیسویه بانو ، گیسویه بانو مادر یا مامانش می شود ... . )
_-- می گم می شه بگی چی بهم گفتین ( اینجا استیکر نفهمیدم ) ... .
-_ هِچ ، مامانم ازم نمک خواست بیارم منم گفتم باشه مامان ... .
_-- عا ... حالا کدوم کلمه معنی نمک می ده ... .
-_ دُز میشه نمک ... اما ما تو خونمون بهش می گیم دُزد ... بیشتر به خاطره ... (نویسنده : واقعا ما در خانیمان به دُز ، دُزد می گفتیم . )
از سرویس بهداشتی خارج می شم و در خونه رو باز می کنم و وارد پذیرایی می شم ...
سهراب - سلام به اهل منزل ... .
گیسویه بانو _ سلام ... چه وقت بیدار شدنه ... .
_-- عا ... می گم الان چرا مادرتون از کانال دو خارج شدن ... .
-_ بشنو از من اِی دوست کِه ای اُقلان چند سال از من بزرگ تره اما چون ترکی بلد نیست خوب حرف بزنه مادرم هم میگه حتماً حالیش نمی شه بزار باهاش کانال یک صحبت کنم ... .
سهراب - باشه متخصص زبان ... شناسی هنوز از خیس شدن دیشبت دوازده ساعت هم نگذشته ( اینجا استیکر چشمکبا زبان دراز شده به بیران ) ... .
_-- سلام ( اینجا استیکر خجالت کشیدن ) ... .
سهراب - شما ! ( اینجا استیکر تعجب ) ... .
گیسویه بانو _ دوست خواهرِتِ ... و ...
-_ بزار مامان من بهش می گم ( اینجا استیکیر استرس ) ... .
سهراب - خب بگو ... می شنوم ... .
-_ آآ ، آها با دوستم سره تحقیق جدید استاد درباره زبان شیرازی تو دانشگاه دوست شدم ... بعد چند روز پیش داشت می رفت شیراز قرار شد اگه نصف شب رسید ، و خوابگاه نصف شب کسی رو راه نمی ده به من زنگ بزنه آدرس بدم بیاد خونمون ... .
سهراب - خب بقیه اش ( اینجا استیکر نگاه ریز بینانه کردن ) ... .
-_ آام ... بعدش ( اینجا استیکر یادم نمی یاد ) ...
_-- بزارین من بگم ... هیچی دیگه من به خواهرتون گل اَفروز ساعت های یازده بود زنگ زدم آدرس دادن اومدم خونتون مهمون ناخوانده شدم دیگه ... .
گیسویه بانو - نه چه زحمتی ... شما برای ما مزاحم بی نقطه ای ... . ( نویسنده : دیگه خودتون نقطه اش رو بردارین )
_-- عا ... این از لطف و مهربونی شماست ... .
گیسویه بانو - پسر چرا سرپا وایسادی ... این چایی رو بگیر و برو سر سفره صبحونه ات رو بخور ... خِیر سَرِمون گفتیم می ره سربازی اَقَلان یک بار صبح ها زود بیدار می شه ، پدرش بتونه بگه یک دانه پسر دارم خونه بهش زن می دین ... .
چایی رو از دست مادرم می گیرم می رم کنار سفره می شینم و شروع به قر زدن می کنم ...
سهراب - نه که الان باسش پسر نیستم ... ببینم چند تا پسر میشناسی تو محله که مثل من سربازی رفته با شن ... اگر هم بوده خوب می دونی که یا سرباز فراری ان یا تمام تلاششون رو کردن کارت قرمز بگیرن ... . ( نویسنده : کارت قرمز سربازی اصطلاحی است که به کارت معافیت پزشکی اعصاب و روان اطلاق میشود. این کارت به مشمولانی اعطا میشود که پس از طی مراحل معاینات و مصاحبههای پزشکی و روانشناسی، به تشخیص پزشکان و مراجع ذیصلاح سازمان نظام وظیفه، دچار اختلالات روانی شناخته شده و توانایی انجام خدمت سربازی را ندارند. )
گیسویه بانو - ها کم مونده بود تو هم بری دنبال گرفتن کارت قرمز ... من اگه دست نجونبونده بودم و بهت پیشنهاد ... .
گل افروز - گیسویه بانو میشه این بحث رو ادامه ندی ... الان جای این نیست اشتباه از سر رفع شده رو به چیز دیگه ای ربطش بدی و بخوای ناراحتی به بار بیاری ... .
گیسویه بانو - حالا فکر کردی نمیدونم برای پیش نیومدن یک اتفاق دچار یک اشتباه شدم که برای خانواده ما سود آور شده تا ضرر آور ... .
_-- می گم گل افروز من چطوری می تونم تاکسی برای خوابگاه بگیرم ( اینجا استیکر چشمک )... .
گل افروز - خب شماره تاکسی محله رو میگیرم آدرس خوابگاه رو بگی می ببرتت ( اینجا استیکر نگاه بالا )... .
گیسویه بانو - شما غلط می گنی برای دوستت تاکسی بگیری ... دوستت امروز مهمون ما هستن ... و چون ما هم امروز خونه مَشهَد نَنِه مهمونیم با ما به اون جا میاد ... .
گل افروز - گیسویه بانو شرمنده ها اولا دوست من حتما بر می گرده خوابگاه ، دومن مَن گَلمَم مَشهَد نَنِه اِوِه ( من نمیام خونه مَشهَد نَنِه )... .
گیسویه بانو - سَن بی جا اِلَرَین گَلمیَن ( تو غلط میکنی نمیای ) ... .
سهراب - ببخشید مزاحم بحث مادر دختریتون می شم ... تو این دو سال که من نبودم اتفاقی افتاده ... .
و نگاهی پر از سوال و خب منتظرم به صورت هاشون می اندازم ...
گل افروز - نه ... نه چه اتفاقی ... همه چی عادی بوده ... .
من خواهرم رو خوب می شناسم فقط زمان هایی که می خواد چیزی رو پنهان کنه حُل می شه و فارسی حرف می زنه ...
سهراب - آخه باجی گُلُم ، ما چند سال با هم زیر یک سقف زندگی کردیم و بزرگ شدیم ... خب مشخصه خیلی زیاد و این یعنی نمی تونی چیزی رو از من پنهان کنی ... .
با خواهرم بد حرف نزدم اما با فرار کردنش از اینجا و پناه بردن به اتاق خواب دقیقا و کاملا مشخص می شه برام که اتفاقی افتاده و خواهرم برای اینکه من ناراحت نشم میخواد پنهان کنه ...
سهراب - مامان می شه شما بگید تو این دو سال که من سربازی بودم چه اتفاق هایی افتاده ... .
گیسویه بانو - ببین پسرم نمیدونم چجوری بگم که ناراحت و عصبانی نشی ... .
سهراب - مامان داری نگرانم می کنی ... .
گیسویه بانو - پسرم تو اول صبحانه ات رو بخور بعدش بیا بشین کنار پشتی تا بهت اتفاق هایی که افتاده رو بگم ... .
سهراب - نمی شه الان بگی ... .
خیلی دلم می خواست بدونم در نبود من چه اتفاق هایی افتاده ، اما وقتی مادر بگه نمی گم یا بعدا می گم هیچوقت زیر حرفش نمی زنه ...
سهراب - باشه مامان ... .
_-- من میتونم برم پیش گل افروز ... .
گیسویه بانو - آره چرا که نه دخترم ، ولی چیزی که نخوردی ... .
_-- ممنون ، من همیشه همین قدر کم میخورم ... .
.
..
..
گیسویه بانو - از الان باید قول بدی بهم که به شرطی بهت می گم که بعدش عصبانی نشی و کار سر خودی نکنی ... .
سهراب - حالا شما بگو بعدش فکر می کنم که عصبانی بشم ، کار سر خودی انجام بدم یا نه ... .
گیسویه بانو - نه دیگه نه پسرم ... تو باید اول به من قول بدی تا من برات تعریف کنم ... .
سهراب - باشه من میدونم گیسویه بانو شما همیشه پای حرفی که زدین می مونین ... قول می دم که بعد حرف هاتون آروم بمونم و کاری سر خود انجام ندم ... .
گیسویه بانو - آها ... حالا شدی یک پسر خوب و حرف کوش کن ، فکر کنم سربازی واقعا بهت ساخته یک ذره تغیرات در تو ایجاد کرده ... .
سهراب - مامان بگو دیگه تا نرفتم به زور از زبون گل افروز بگشم بیرون ... .
گیسویه بانو - ببین چجوری برات بگم ... یکی دو ماه بعد رفتنت زن دایی بزرگت ات اومد خونمون ، سر صحبت رو باز کرد و گفت به سلامتی پسرتم رفته سربازی تا دوسال کم پیش می یاد بر گرده و ... اولش از حرف هاش نفهمیدم چرا گفت تو رفتی سربازی و تا دوسال بر نمی گردی اما بعد چند وقت فهمیدم منظورش رو چرا میگفت تا دوسال نیستی ... .
سهراب - خب بقیه اش ( اینجا استیکر یک ابرو بالا ) ... .
گیسویه بانو - هیچی بعد از اون روز که اومد چند باری دوباره تو ماه هی سر زد و باهام در باره مشکلات سختی های زندگی ، بچه مجرد داشتن حرف زد ، تا اینگه آخرین بار گفت تصمیم دارم برای پسرم زن بگیرم ...
سهراب - اون برای اون پسر بی عرضه اش که هنوز نمی دونه انگلیسی زبان کشور خارج نیست زبان گشور انگلیس هست زن بخواد بگیره ( اینجا استیکر پوزخند ) ... . ( نوسنده : واقعا شاید این چیزی که می خوام بگم رو بچه های دهه هشتادی بیشتر درک کنن واقعا تا یک دوره ی سنی همه ما دهه هشتادی ها فکر می کردیم بیرون از مرز ایران همش گشور خارج هستش . )
گیسویه بانو - دیگه وسط حرف من نپر ... داشتم می گفتم بهت ، گفت تصمیم دارم برای پسرم زن بگیرم و یک دختر خانم و با کمالات هم سراغ داره ... منم بهش گفتم به سلامتی ایشا الله خوشبخت بشن و از این جور دعا ها ، اما تمام دعا هام از ته قلب بود ... اون هم در جوابم گفت خدا از دهنت بشنوه و همین طور هم می شه ، تا اینگه فرداش زنگ زد گفت پسرت کی از سرباز ی بر می کرده منم گفتم تا ماه آینده نمی یاد ... اونم بعدش نه گذاشت نه برداشت گفت امشب می خوایم با خانواده بیام خواستگاری دخترت برای پسرم ... اولش تا چند دقیقه تو شوک بودم بعدشم گفت من برم آماده شم برای شب ... .
سهراب - دیگه بعدش چه اتفاق هایی افتاد ( اینجا استیگر عصبانیت ) ... .
گیسویه بانو - بعدش هیچی من به خواهرت گفتم خواستگار داری و کیا هستن اینا ، خواهرت هم همون اول مخالفت کرد و گفت من از این پسره خوشم نمی یاد و ردشون کن ... منم به خاطر اینکه فامیل بودن گفتم بزار حالا یک امشب رو بیان ببینیم قصدشون چیه تا بعد تو جواب نه رو بهشون بده ... خواهرت به خاطر من قبول کرد اما فقط همون یک شب رو ... اونا اومدن خواستگاری و یک سری حرف رد و بدل شده و از خواهرت خواستن یک هفته فکر کنه بعد جواب بده ، از چهره و حال داییت اون شب معلوم بود این وسط چیزی اذیتش می کنه اما نمی تونه کاری براش انجام بده ... بعد یک هفته خواهرت سر خود زنگ زد جواب نه داد بهشون و گفت می خواد فعلا درسش رو که تازه شروع کرده تموم کنه ... داییت اینا هم شب همون روز سر زده اومدن و زنداییت گفت امشب بزارید دختر و پسر با هم صحبت کنن شاید نظر دخترتون عوض بشه ، اما داییت مخالفت کرد با حرف زندایی ات و گفت وقتی پسرمون رو نمی خواد چرا اسرار کنیم ... اما زندایی ات می گفت اگه با هم حرف بزنن حتما نظر دختر خواهرت عوض می شه ، خواهرتم به اجبار رفت حرف زد با پسر داییت ... نمیدونم اتاق خواب چه حرف هایی زده بودن که وقتی اومد بیرون حال خواهرت واقعا بد بود و رنگ به رو نداشت ، خواهرت گفت من جوابم بازم نه هستش و زنداییت در جوابش با نگاهی مرموز به پسر داییت گفت مگه حرف هاتون رو نزدین ... پسرداییت هم گفت چرا ولی انگار دختر عمه کسه دیگه ای رو می خواد ، اون لحضه از حرفی که پسر داییت زد واقعا عصبانی شدم ... درسته بچه برادرم بود اما من دخترم رو خوب می شناسم و می دونم هیچ چیز رو از من پنهان نمی کنه ، بر گشتم به برادر زادم گفتم دیگه دخترم تو رو نمی خواد بهش انک نزن که مثلا خیلی تو پسر شایسته ای هستی اما دخترم کسی رو زیر سر داره که بهت جواب نه داده من دخترم و اونقدر خوب میشناسم که می دونم اگر هم کسه دیگه ای رو دوست داشت تا حالا سیر تا پیاز همه چیز رو می دونستم و نیاز هم نمی شد که تو بخوای به من بگی برادر زاده عزیز ( اینجا استیکر عصبانیت قر مز با بوق ) ... . ( نویسنده : خدایا مادر های ما را هم تبدیل به چنین مادرانی بگن که بچه های خودشان را بیشتر از بچه های برادرانشان دوست دارند . الهی آمین ( اینجا استیکر بابا این جمله چقدر کنکش بالاست ، استیکر عینک دار سیس گرفته ) ... )
سهراب - همین بیشتر از این چیزی نبود دیگه ( اینجا استیکر من نَنَشانِه به عزاشان می کشانم ... ) ... .
گیسویه بانو - صبر داشته باش پسر ، هنوز حتی به اصل ماجرا نرسیدیم ... تو اون یک هفته فرصت برای فکر کردن خواهرت اسرار داشت به تو نگیم چون می گفت جوابم بهشون نه هست دیگه چرا داداش رو با خبر کنیم ، اون شب انقدر زندایی ات حرف زد و برید دوخت بهم که خواهرت مجبور شد قبول یکی دو ماهی با هم نامزد باشن ... زن دایی ات از تو گیفش یک انگشتر بدل رنگ و رفته در آورده و گفت دیگه نشد برم مغازه این رو هم از کمد دخترم بر داشتم گفتم حالا یک انگشتری برای نشون همرام باشه ، در صورتی که پسرم گل دو تا دستش پر از انگشتر های طلا بود ... خواهرت یک ماهی غیر النی با پسر دایی ات نامزد بودن باز هم نخواست تو بدونی چون اسرار داشت یک جوری بهمش می زنه ، تا اینگه دقیقا بعد یک ماه اومد گفت مامان من نمیتونم من میخوام بهم بزنم من نمیخوام با این پسره باشم ... اون شب خونه مَشهَد نَنِه مهمون بودیم فامیلا همه بودن و زندایی بزرگت حرف های خواهرت به من رو یواشگی شنید و بدون هیچ اجازه از ما رفت پیش دایی ها و خاله هات گفت گل افروز و پسرم یک ماهی هست نامزدن و ببخشید نگفتیم خواهرتون اینجوری می خواست در صورتی که این غیر النی بودن پیشنهاد دایی ات بود و اون بود که می خواست غیر النی باشه ... و خب بعضی از دایی هات یک ذره ناراحت شدن از اینگه چرا بهشون نگفتم منم برای اینگه بیشتر از این ناراحت نشن گفتم که یهویی اومدن خواستگاری و همه چیز رو خودشون بریدن و دوختن مثل النی کردن الانشون ، دایی هات هم گرفتن هر چیزی شده زیر سر زن دایی تونه و زن دایی ات هم گفت نه اشتباه می گه خواهرتون من برا خواستگاری زنگ زدم هماهنگ کردم منم در جوابش گفتم آره برای خواستگاری زنگ زدی اما برای یهویی نشون کردن نه ... گلی حرف بین من و زن دایی ات اون شب رد و بدل شد و به خاطر النی شدن نامزدی خواهرت نتوست نامزدیش رو بهم بزنه و زن داییت هم از این فرصت استفاده کرد و گفت قرار بوده پنج ماه نامزد باشن ، پدرت اون شب سرش شلوغ بود نیومده بود و من و خواهرت تنها رفته بودیم ... چهار ماه از نامزدی گذشته بود یه شب ساعت های حدود ده بود خواهرت گریون ناراحت از بیرون اومد خونه قرار بود اون روز با پسر دایی ات برن کافه و پارک ، من هی ازش پرسیدم چی شده چه را ناراحتی گفت مامان پسر دایی می خواست ...
شوک بدی بود که این تیکه حرف مامانم به خاطر گریه شدیدی که از ناراحتی درونش بود نا تمام مونده بود ...
گیسویه بانو - هِع هِقع ... حرف هایی که خواهرت می زد رو نمی تونستم باور کنم ... اما می دونی که خواهرت هیچ وقت اهل دروغ گفتن نبود که به خواد برای بهم زدن نامزدی چنین حرف هایی بزنه ... هِق خواهرت تا یک هفته بعد از اون روز نه گذاشت نه خودش جواب تلفن های خانواده دایی ات رو بدیم بعد یک هفته وقتی دیدم داره حال خواهرت بد تر میشه به پدرت گفتم بهتره نامزدی رو جلو همه فامیل بهم بزنیم ، برای همین کل خوانوادم رو همون روز شام دعوت کردم همه رو حتی دایی بزرگت رو ... اون شب پسر دایی نیومده بود وگرنه من به همه می گفتم چیکار می خواسته با خواهرت انجام بده ، همین گه کفتم می خوایم نامزدی رو بهم بزنیم زندایی ات بر کشت گفت پس راست بود دخترت یکی دیگر و دوست داره از اون ور شورهرش دایی ات با عصبانیت بر گشت روبه زنش گفته به بچه خواهر من تهمت نزن و گرنه یک چیزایی رو از پسرت رو می کنم دیگه برات آبرو نمونه ... زندایی ات هم گفت بگو اگه جرعت داری بگو ، همون موقع زنگ رو زدن خالت هم روبه بچه های کوچیک تر گفت برید ببینید گیه اگه شناختید درو بزنید و بری تو حیاط بازی کنید ... .
سهراب - من دیگه نمی تونم مامان اینجا آروم بشینم به حرف هاتون فقط گوش بدم من باید برم فک این پسره و مادرش رو با کف خونشون یکی کنم ( اینجا یک استیگر که فکر می کنید منظورش اینه من سر به تنش نمیزارم ) ... .
گیسویه بانو -میدونم پدرت هم هنوز که هنوزه ناراحته و میگه دست مادرت درد نگنه با این عروس بزرگ گرفتنش به خاطره بچه های خودش آبرو بقیه هر جوری که باشه نابود می کنه ... اون شب پسر داییت با یک حال بد و مستی به همراه یک دختر ، زن ولی هر چی بود معلوم بود از این خیابونی هاست اومد خونه و روبه همه گفت سلام این هم گله افروز من همسرم و مادر بچه ی تو راهیم ... زندایی حُل شده بود چند بار سعی کرد حرف بزنه اما نمی تونست انگار موقعیت از دستش خارج شده بود ... پسرم مگه قرار نبود دختر همسایه رو برسونی فرودگاه چرا ... مامان این هسره منه مادر بچم بگو ، بگو عمه بهت گفت بیام خواستگاره دخترش گفت دخترش جواب نه می ده در و همسایه هم فکر می کنن خواستگار داره ولی بعدا دخرش و خودش مجبورمون می کنن گه شیش ماه نامزد باشیم و تو هم مجبور شدی انگشتر آبجی رو از دستش در بیاری دست دخترش کنی وگرنه قرار بود ما بریم خواستگاری دختری ... سهراب مادر نمی دونی اون شب به پدرت من و خواهرت چی گذشت زندایی ات پسرش همه چیز رو جوری رقم زدن انگار همه چی تقصیر خانواده ماست و حتی به زندگی پسرشون هم لتمه زدیم تا جایی که مادر بچه اش رو به خاطر آبروی خانوادش پنهان کرده ، تازه اونجا بود که فهمیدم اون تمام کارهاش رو در نبود تو انجام داد تا اگه هر اتفاقی افتاد تو نباشی که جلوش به ایستی و مانع این بشی که خانواده ات آسیب ببینه ... هِق هِق هِق .... . ( نویسنده : واقعا عجب آدم های بدی زن دایی بزرگ ها می شن ، به کسی بر نخوره که ... )
( نویسنده : بزارید یک چیزی رو بگم من به کلی چیز تو ذهنم فکر کردم و در آخر به این رسیدم که چون شخصیت به مادرش قول داده بود کاری سر خود انجام نده و مادرش چیز هایی رو بهش گفت که ساده و بیخودی نبودن تا بهش توجه ای نکنه من حس کردم بهتره با یک شهر از زبان شخصیت به صحبت ها پایان بدم . )
سهراب - >
> هزارن غنچه اینجا یکی هم وا نمی شه
یکی از این دلا هیچ نصیب ما نمی شه
میون باغ دنیا گل خشکیده مائیم
همه زیبا ترینند گل پژ مرده مائیم
گل بی رنگ و بی بو ،گلِ بی اصل و ریشه
گلِ خشکیده ای که کسی یارش نمی شه
به جز یک بوته خار ، که در پایم نشسته
تمام برگ و ریشه ، دل و جانم شکسته
همه مغرور سر مست از این رنگ و لباسند
بدون فکر پائیز به دور از این هراسند
کنون تنها ترینم گلی تنها بی کس
گلی افتاده از بو ، رفیق بوته وخس
در این باغ مه آلود بهاران بو ندارند
بهاران بویی از گل نشان از او ندارند
نشان از خالق عشق ،نشلنِ مهر و باران
ندارد شور و شوقی از آن پیمانِ یاران
منم تنها ترین گل ،دمی هم ندارم
اگر خشکیده تنِ من خدایا غم ندارم .
( شعر گل خشکیده _ کتاب خسته از باد _ شاعر ایمان نعمت الهی )
...
...
خب که خب این فصل هم تموم شد بهم بگید بدونم این روش شعر که به جای جواب استفاده کردم خوب و جالب بود یا نه ؟ :)
... ادامه دارد ...
بقیه اش با شما که ... گل افروز به خونه مَشهَد نَنِه بره یا نه ... بگید تا به گوشش برسونم ... (: