سگ های ولگرد بانگو (عاشق شدن) : (عشق و تنفر)
1
17
0
1
داستان از جایی شروع میشه که آتسوشی چان در حال قدم زدن یکی از مامور های مافیای بندر یعنی آکوتاگاوا سنپای رو میبینه.
آتسوشی: اه.چرا امروز باید اینجوری باشه دازای خیلی رو مخمی....
و همینجوری داشت با خودش حرف میزد که یکدفعه...
آکوتاگاوا: هی. جلو پاتو نگاه کن! ها؟ چی جینگو (ببرینه)!!
تو اینجا چیکار میکنی؟؟
آتسوشی: چی؟ تو آکوتاگاوا هستی؟. و یکدفعه سرخ شد و مهو چهره ی آکوتاگاوا شد.
آکوتاگاوا: تو آتسوشی از آژانس هستی؟ درسته؟ اره من آکوتاگاوا هستم. تو از کجا منو میشناسی؟؟
با آرامی داشت حرف میزد که آتسوشی....
آتسوشی: پس که اینطور، مثل اینکه باید بجنگیم!! من نمیخواستم با تو بجنگم اما مجبورم!.
یکدفعه دازای پیداش میشه و...
دازای: اوه. پس بلاخره پیدات شد آکوتاگاوا، میبینم که با عضو جدید آژانس آشنا شدی!!
باخنده داشت به آکوتاگاوا نگاه میکرد.
آکوتاگاوا: دازای سان!! چی؟ عضو جدید آژانس؟!
آکوتاگاوا داشت به آتسوشی نگاه میکرد که یکدفعه هم سرخ شد و هم عصبانی شد و حمله کرد.....
ادامه پارت بعد پارت بعد رو معلوم نیست کی بزارم.