قسمت ۱ 

قلب خورشید : قسمت ۱ 

نویسنده: Reyhane5831

♡ قلب خورشید ♡


° سایا °

دیگه توان ادامه دادن ندارم ، از این وضع خسته شدم . قبلا چندین بار تا دم مرگ رفتم و برگشتم ، ایندفعه هم مثل همیشه . تو جنگل تک و تنهام . هیچکس نیست . سکوت محض جنگل به صدای دلنشین آواز پرنده ها جلوه ی بیشتری داده . مدت زیادی بود اینطور آروم و تنها تو جنگل نبودم . یه تخته سنگ بزرگ پیدا کردم و بهش تکیه دادم و نشستم . نمیدونم چرا اما دلم میخواست تا ابد همینجا بشینم . 
ههه ... 
نمیدونم چون تقریبا دارم میمیرم جنگل به چشمم قشنگ اومده یا همیشه انقدر قشنگ بوده و من بهش اهمیتی نمیدادم .
زخم ها و خراش های زیادی روی کل بدنمه . مخصوصا پهلوم که زخم عمیقی برداشته و خونریزیش بند نمیاد . انرژی درونیمو هم صرف نبرد سختی که با اون جنگجویان به اصطلاح محافظ شمشیر داشتم کردم و توان زیادی برای درمان خودم ندارم . موقع فرار هم چون خون زیادی از دست داده بودم سرم گیج رفت و از لبه جاده به پایین لیز خوردم و بدنم به شاخ و برگا کشیده شد و لباسام پاره و دستام پر از خار و نرمه چوب شد .... 
 دنبال شمشیر اژدها بودم ... بابام گفته بود باید هرجور شده پیداش کنم . آخه کدوم پادشاهی ولیعهدش رو بارها به کام مرگ میفرسته ؟! درسته دخترم اما من از هر پسری قوی ترم و تازه من تنها کسی ام که قدرت اون و مادرم رو به طور کامل به ارث بردم ....
کاش میشد یه خانواده معمولی داشتم . مادر و برادر حقیقیم سرنوشت سختی داشتن و حالا هم برادرم شده رهبر شورشی ها و دشمن قسم خورده پدرم . بعد از مرگ مادرمم بابام دوباره با یه زن دیگه ازدواج کرد و از اون هم صاحب یه دختر شد . ولی خواهرم به اندازه من قدرتمند نیست و پدرم خیلی اون و مادرش رو تحویل نمیگیره . حتی احساس میکنم به خود منم به چشم یه سرباز نگاه میکنه تا دخترش ...
شاید اگه من یه پسر به دنیا میومدم مادرم انقدر سختی نمی کشید و پدرم بیشتر بهم اهمیت میداد .


° سو یونگ °

حس عجیبی دارم ، این حس رو قبلا هم تو میدون جنگ تجربه کردم . وقتی نزدیک اون فرمانده نقاب دار بودم . یه حس آرامش خاصیه . انگار یه تیکه گمشده از وجودم نزدیکم بود . ولی نمیتونم درک کنم این حس چه ربطی به اون دختره سایا داره . 
قرار بود بعد انجام دادن کارا با افرادم برم یه سر تو جنگل گشت بزنیم . بعدش از هم جدا شیم تا من برم پیش استاد هو آنگ که درباره همین موضوع باهاش صحبت کنم . 

- فرمانده اونجا رو . انگار یه نفر به یه تخته سنگ بزرگ تکیه داده .
- تکون نمیخوره نکنه مرده ؟ 
- شایدم خوابیده . ولی آخه وسط جنگل ؟!


° سایا °

 چشمام داره کم کم تار میشه اما میتونم صدای ضعیف قدم های پایی رو بشنوم که دارن بهم نزدیک میشن .... دیگه برام اهمیتی نداره که کی میخواد باشه چون جونی برام نمونده که بتونم بیشتر از این فرار کنم ....
چشمام رو بستم و خودم رو آماده مردن کردم . انگیزه ای برای ادامه دادن ندارم .
صدای قدم های پا داره نزدیک تر میشه . تعدادشون بیشتر از یه نفره اما زیاد نیستن . درسته که انرژی ای برام نمونده اما بازم من دختر قویترین فرمانروای کل سه کشورم و مادرم وارث قلب خورشید بوده . طبیعیه که حواس پنجگانه و حس شیشمم از بقیه بیشتر باشه و حتی با چشمای بسته هم بتونم حضور افراد نزدیکم رو حس کنم . دیگه صدای پاها رو نمیشنوم اما میتونم سایه های محو سه مردی که بالای سرم ایستادن رو تشخیص بدم .خون زیادی از دست دادم و کم کم دارم از حال میرم . 

- فرمانده به نظرتون این کیه ؟
- چرا بی حرکته ؟ یعنی مرده ؟ 
- خب برو ببین نفس میکشه یا نه ؟ 
- آخه نقاب عجیبی داره ، احساس میکنم یهو میخواد پاشه بزنه با شمشیر نصفم کنه .... اخ . چرا میزنی ... ؟؟؟
- هی احمق تو از کی انقدر مثل بچه ها ترسو شدی . 
- اگه راست میگی خب خودت برو چکش کن .
- من ... ...
- ....
- هه هه .... عه فرمانده ...
- ...

مثل بچه ها شروع کردن به دعوا کردن و دیگه متوجه نمیشم چی دارن به هم میگن اما مشخصه دارن سر من بحث میکنن . یه حضور آشنایی رو حس میکنم .... یه حسی شبیه حضورِ .... ؟! نکنه ... نکنه خودش باشه ؟ 
نه ! چرا باید الان اینجا باشه ! مگه از جونش سیر شده ؟
من خودمو به آب و آتیش زدم تا اونو از خطر دور کنم . حتی بهش هشدار دادم که خودشو از این جنگ بکشه عقب ولی انگار هنوزم مثل قدیما کله شق تر از این حرفاست !!
از سایه ای که نزدیکم اومد فهمیدم کنارم نشسته و سرش رو آورده نزدیکم تا ببینه زنده م یا مرده . 

- دو دقیقه ساکت شین جفتتون ببینم نفس میکشه یا نه .

دلم میخواد بزنم این پسره احمق و اون دوتا همراه پر سر و صداشو همینجا له کنم .
 
- ... زنده ست ... باید کمکش کنیم ... من میبرمش پیش یه طبیب که همین نزدیکی هاست . شما دوتا برگردین پایگاه و جای من به کارا رسیدگی کنین تا برگردم .

نمیدونم چرا اما همین که اسم طبیب آورد باعث شد یهو همه صداها واضح بشن برام . 
احمق ! 
این پسره رو مخ حالا شده فرمانده ارتش شورشیا . رو اعصاب ترین دشمنیه که تا حالا باهاش جنگیدم . همیشه جلوی هر تاکتیکی که تو جنگ استفاده کردم یه ضد حمله ای رو کرده . 
با اینکه جوونه و تقریبا همسن و سال خودمه اما خیلی زرنگه و افرادش براش احترام زیادی قائلن . همیشه فکر میکردم بعد بابام خودم بهترین و زرنگترین جنگجو ام . الانم همینو میگم ولی این یارو خیلی رو مخه . داداشم به تنهایی قدرت زیادی نداره . اینکه شورشی ها انقدر به پیروزی امیدوارن و سرسختانه میجنگن ، بیشترش از صدقه سری همین آقاست . به خاطر همین مجبور شدم برم شمشیر اژدها رو پیدا کنم تا یه سلاح قدرتمند برای "یک بار برای همیشه از بین بردن شورشی ها" داشته باشم .

- اما ... فرمانده ....؟؟
- اینطوری خطرناک نیست ؟ ممکنه این یه تله باشه برای گیر انداختن شما ...
- گفتم که برگردین . خودم میدونم دارم چکار میکنم .

آره !! بگو برن !! 
احمق . من هنوز اونقدر جون دارم که بتونم بکشمت . نگو منو نشناختی که عوض تو خودمو میکشم اول .
یعنی نمیدونی اینی که جلوت افتاده داره میمیره دختر پادشاهیه که میخواین شکستش بدین و میخوای کمکش کنی ؟ یا اینکه میدونی من کیم و میخوای منو به عنوان گروگان نگه داری ؟ ولی اگه قصدت گروگان گیری بود پس چرا گفتی افرادت برن ... اخخخ .... حوصله فکر کردن به این چیزا رو ندارم . 
قبلا که هنوز متوجه نشده بودم اون کیه همیشه یه حس عجیبی نزدیکش داشتم . وقتی یه بار اونو زخمی و رو به موت دیده بودم ، خواستم کلکش رو بکنم . ولی دقیقا همین احساس عجیب یهو درونم فوران کرد و نذاشت بکشمش . خواستم همین جوری ولش کنم تا بمیره که متوجه گردنبد شکسته داخل گردنش شدم .
نتونستم جلوی نیروی درونم که اصرار میکرد کمکش کنم رو بگیرم و در نهایت با کشیدن دستم روی زخماش اونارو درمان کردم و جونش رو نجات دادم . 
بارها فرصت کشتنش رو داشتم اما هر بار یه نیروی عجیب مانع از این میشد که بهش صدمه بزنم . 
یه نیروی آشنا ‌...
یه نیرویی که نمیدونم چطور توصیفش کنم اما ... اما انگار میخواست یه چیزی رو به من بفهمونه و من متوجهش نمیشدم . 
ولی اون لحظه ... 
با دیدن گردنبدش یهو همه چیز یادم اومد . 
آخه چرا ؟ چرا اون ؟ 
فکر میکردم همون ۱۵ سال پیش با پاک کردن خاطراتش همه چیزو تموم کردم . خیلی سعی کرده بودم اونو از پدرم دور نگه دارم . 
پس چرا ؟! چرا اون ؟ آخه چرا بین این همه آدم ، سر سخت ترین دشمنم باید بهترین و عزیز ترین دوست دوران کودکیم باشه ؟؟! و از شانس بدم تو این لحظه اون باشه که منو پیدا میکنه ؟ چرا سرنوشت مشترکی که سعی داشتم از بین ببرمش انقدر پیچیده و تو هم گره خورده شد ؟

- صدامو میشنوی ؟ چرا اینجایی ؟ با کی درگیر شدی که زنده داغونت کرده ؟
هی با تو ام ....

وسط حرفش پریدم : 

-* چقدر حرف میزنی . نمیبینی خوابیدم !
- ظاهرت که خیلی به هم ریخته ست . مطمئنی کمک نمیخوای ؟ اصلا وسط جنگل چکار میکنی ؟
-* همین که تا الان تو و دوستاتو زنده نگه داشتم خیلی لطف کردم . ولی شانس آوردی ، میبینی که داغونم . چرا نمیکشیمو خودت خلاص نمیکنی ؟ 
- هه هه . قیافه ت علاوه بر اینکه داغونه ، موقع حرص خوردنت خنده دارم میشه . 

خیلی دارم خودم کنترل میکنم چیزی بهش نگم . تو این لحظه تنها به زور یه ذره نیرویی که برام مونده سر و پام . اصلا حوصله بحث کردن با این مزاحم رو مخو ندارم . گرچه از خدامه بزنه همین الان منو بکشه راحتم کنه ، ولی نمیشد اگه قراره بمیرم لااقل آخر عمرمو تو سکوت جنگل میگذروندم ؟ یعنی حتما باید میزد همه حس و حالمو خراب میکرد ؟

-* میشه که میشه . چه میخوای بخندی چه نخندی من الان واقع اعصابم خورده و حوصله بحث کردن با تو یکی رو ندارم . یا همین الان شمشیرت رو دربیار و منو راحت کن یا هم برو بذار یکم استراحت کنم .
- من فقط میخوام کمکت کنم ...
-* ساکت شو ! گفتم برو ! تنهام بذار !
- اما ...

دست چپم رو روی زخم پهلوم گذاشتم تا خیلی وخامتش معلوم نشه و با دست دیگه م آروم و به زور شمشیرم که کنارم افتاده بود برداشتم . به زمین تکیه ش دادم ، تموم نیروم رو جمع کردم و با کمک شمشیر هر طور بود بالاخره از جام بلند شدم . 
شمشیرم رو سمت سو یونگ گرفتم و با لحن تهدید آمیز گفتم :

-* میبینی که حالم خوبه . حالا میری یا خودم بکشمت ؟
- میدونم کسی که دفعه پیش نجاتم داد تو بودی . علاوه بر اون میخوام بدونم که تو با وجود اینکه فرصت های زیادی واسه کشتن من داشتی چرا منو نکشتی ؟ بهم بگو چه دلیلی داشته که منو تا الان زنده نگه داشتی ؟
-* چون تو حریف باحال و رو مخی بودی ! راست میگی من خیلی راحت میتونستم بکشمت . اما از اونجایی که حوصله م سر رفته بود خواستم یکم با حریفم بازی کنم . راضی شدی ؟؟!
حالا یا منو بکش یا خودم همینجا میکشمت .

آروم یه قدم به جلو برداشتم اما سرم دوباره گیج رفت ، تعادم رو از دست دادم و نزدیک بود شمشیر از دست بیوفته . 
با آرنجم به درخت کنارم تکیه دادم و یکم چشمامو مالیدم . 

- هی .... سایا ... خوبی ؟

چهره ش رو نمیدیدم اما میتونستم تا حدودی نگرانیش رو درک کنم . انگار نه انگار من دشمن قسم خورده شم . جوری حرف میزد که هر کی نمیدونستم فکر میکرد داره با یکی از افراد خودش حرف میزنه .

-* به تو مربوط نیست .

واقعا هم به اون مربوط نبود آخه چرا باید دشمنم نگران باشه .

- سایا بذار کمکت کنم . 
-* از اینجا برو ! 

من آدم قوی ای هستم . مخصوصا به خاطر نیروی درونی قدرتمندی که دارم زخمای معمولی نمیتونن منو از پا در بیارن . اما جنگیدن با محافظای شمشیر فرق داشت . اونا خیلی قوی تر از آدمای معمولی بودن و مثل من از انرژی درونی استفاده میکردن . اما من از اونا قدرتمند تر بودم و داشتم برنده میشدم ، تا اینکه یکیشون با استفاده از تیغه ای از جنس انرژی《شی》 به شونه م ضربه ای زد . 
خود زخم اونقدرا هم بد نیست و در حالت عادی با کمک نیروم زود خوب میشه اما اون تیغه انگار برای یه لحظه همه ی انرژیم رو تو خودش کشید و از بین برد . 
وقتی انرژیم این همه تحلیل میره مدت به نسبت زیادی طول میکشه تا دوباره به عالت عادیش برگرده و تا اون موقع من خیلی آسیب پذیر میشم . نامردا از همین فرصت استفاده کردن و منو به شدت مجروح کردن . به سختی تونستم از دستشون فرار کنم . 

- ... سایا ...

حرف میزد اما صداشو خوب نمی شنیدم .

- ... سایا ...
-* چرا راحتم نمیذاری ؟ چی از جونم میخوای ؟ 

خواستم سمتش یه خیز کوچیک بردارم تا قانعش کنم بره ولی دوباره چشمام سیاهی رفت و با از دست دادن تعادم و افتادن شمشیر از دستم حس کردم پاهام دارن سست میشن و دارم به سمت جلو خم میشم . 
آره داشتم میوفتادم ! هر لحظه منتظر این بودم که صورتم محکم با زمین سرد و پر شاخ و برگ جنگل تماس پیدا کنه و از هوش برم که یهو روی هوا معلق شدم . انگار یه چیزی منو نگه داشته بود . یکم به خودم اومدم و تونستم چشامو آروم باز کنم . 
اون منو گرفته بود . آروم نشست رو زمین و بازوهامو از پشت گرفت و به خودش تکیه م داد . انگار تازه متوجه زخم پهلوم شده بود که با ترس و تعجب پرسید :

- هی ...س ..سا ..سایا ... خ‌ خ ...خو .. خوبی ؟ 

به تته پته افتاده بود . انگار اصلا انتظار نداشت من واقعا اینطوری داغون و رو به موت باشم .

-* راحتم بذار . بذار همینجا بمیرم .
- کی این بلا رو سرت آورده ؟ 

دیگه صدام در نمیومد . بدون هیچ حرفی فقط سعی کردم خودم رو از بین دستاش جدا کنم و دوباره بلند بشم .

-* گفتم که به تو ربطی نداره . گرچه برای تو که باید خوشحال کننده باشه دشمن سر سختت رو تو این وضعیت ببینی . ولم کن بذار به حال خودم باشم.

صدای سویونگ خیلی گنگ تو سرم می پیچید . همینطور که حرف میزد انگار دوباره اون حس آشنا تو وجودم فوران میکرد و دوباره خاطره های گذشته تو ذهنم مرور میشد . مرز بین واقعیت و خاطره رو گم کردم بودم و نمیفهمیدم چی به چیه . فقط حس میکردم یکی داره تکونم میده . یهو دوباره بین زمین و هوا معلق شدم انگار یکی منو روی پاهام بلند کرد . برای چند لحظه دوباره به خودم‌ اومدم و دیدم سو یونگ یه دستم رو دور گردنش انداخته و با دست دیگه ش دور پهلوم رو گرفته و داره سعی میکنه کمکم کنه راه برم .
من قد بلندی داشتم . تقریبا به اندازه یه وجب ازش کوتاه تر بودم و به همین خاطر انجام این کار براش سخت نبود . اما چرا داشت کمکم میکرد ؟ 

- سایا هوشیار بمون ، میبرمت پیش استاد هوآنگ . خونه ش همین نزدیکی هاست .

 خودم میدونستم خونه استاد هوآنگ همین نزدیکی هاست فقط نرفتم پیشش چون نمیخواستم براش دردسر درست کنم . به هر حال شاید مدت زیادی طول میکشید ولی خودم کم کم خوب میشد . 
صبر کن ... چی ؟ استاد هوآنگ ؟!
الان اگه اون منو با خودش ببره پیشش قطعا میفهمه که بین من و استاد ارتباطی هست . 
وای وای وای !...
تو دستاش تقلا کردم که مثلا اعتراضم رو بهش نشون بدم اما اون محکم منو گرفته بود که نیوفتم .

-* ولم کن . اصلا چرا داری بهم کمک میکنی ؟
 - ....

بدون هیچ حرفی فقط سرش رو چرخوند و به مسیرش ادامه داد . راه رفتن حتی به کم اون هم برام سخت شده بود . سرم آویزون بود و به پایین نگاه میکردم . دیدم کامل تار شده بود و همه چیز رو مثل سایه می دیدم . خاطره های گذشته همینطور توی ذهنم مرور میشدن . 
یادمه یه بار وقتی بچه بودیم ، داشتیم کنار رود خونه با هم بازی میکردیم که پام پیچ خورد و روی سنگ های خیس کنار آب لیز خوردم و داخل رود خونه افتادم . جایی که داشتیم بازی میکردیم یکم از سطح رودخونه بالاتر بود . من کوچیک بودم و نمیتونستم خودم رو خوب بالا بکشم . برای اینکه کمکم کنه خودش پرید تو آب و از پایین هلم داد بالا ، بعد خودش بیرون اومد و جفتمون که حالا مثل دوتا موش آب کشیده شده بودیم به هم نگاه میکردیم و می خندیدیم . موقع برگشت پام به خاطر پیچ خوردگیش خیلی درد میکرد و نمی تونستم درست راه برم . اونم منو روی کولش گذاشت و تا خونه رسوند ......

هوشیاریم خیلی کم شده بود ، خواب و بیداریم رو گم کرده بودم . صداهای تو گوشم انقدر زیاد شده بود که نمیفهمیدم از بیرونه یا از ذهن خودمه . 
انقدر تو رویاهام غرق شده بودم که ناخودآگاه با صدای ضعیفی گفتم :

-* اممم .... ب...بب....ببخ..شید .... وا...واس..ه ...هم...همه .... چ..چ...چیز ....
- چی ؟ ببخشید ؟ چرا ؟ ....

پاهام سست شد ، چشمام سیاهی رفت و بدنم شل شد . دیگه نمیتونستم بیشتر از این بهوش بمونم . خون زیادی از دست داده بودم و داشتم از حال میرفتم .

- سایااا ... سایااا ... !! ... بیدار بمون ... داریم میرسیم ... سایا نباید بخوابی .... سایااا ... !!!

دنیای دورم کاملا سیاه شده بود . آخرین چیزی که فهمیدم معلق شدنم روی هوای بود . انگار منو روی دستاش بلند کرده بود داشت با سرعت بیشتری راه میرفت . صدای سو یونگ گنگ تو سرم میپیچید و بعدش‌ ....

☆☆☆
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.